شمس تبريز ديد کاوحد دين
کرده نظاره بتان آيين
در دمشق از هواي غمزه زنان
گرد هنگامه هاست طوف کنان
سر بدو برده آشکار و نهفت
گفت اي شيخ در چه کاري گفت
چشمه آفتاب مي بينم
ليک در طشت آب مي بينم
گفت هيهات اين چه بي بصريست
راست بين باش اين چه کج نظريست
بر قفا گر نه دمل است تو را
کار بهر چه مهمل است تو را
سر ز پستي به سوي بالا کن
سوي خورشيد چشم خود وا کن
ذات خورشيد بر فلک طالع
تو به عکسي چرا شدي قانع