روزي آن نوجوان به عارف گفت
کاي شناساي رازهاي نهفت
چون تو را دل اسير معني بود
عشق معني ز صورت اولي بود
حسن معني نمي شود سپري
عشق آن باشد از زوال بري
عشق تو چون فتاد در کم و کاست
خاطر تو ز من رميده چراست
مرد عارف چو آن سؤال شنيد
از جواب سؤال چاره نديد
گفت آنجا که جلوه معنيست
وهم نقص و زوال را ره نيست
حسن او لايزال و لم يزل است
عشق آن بي قصور و بي خلل است
هر که را زد جمال معني راه
دست تغيير ازان بود کوتاه
ليک معني جز از لباس صور
نشود جلوه گر بر اهل نظر
رخ ز هر صورتي که بنمايد
به جمال خودش بيارايد
جرعه حسن خود بر او ريزد
حليه خويش ازو درآويزد
عالمي مبتلاي او گردد
پايبند وفاي او گردد
ليک هر يک به قدر همت خويش
گيرد آيين عشق ورزي پيش