پدر اين قصه از زبان پسر
چون نيوشيد گفت جان پدر
نيست پوشيده پيش اهل ادب
که بود ريش پر به عرف عرب
ليک آن پر که مرغ حسن و جمال
زند از وي سوي عدم پر و بال
گر چه خيزد همين ز روي و ذقن
رود از وي لطافت همه تن
نرگس چشم ازان شود بي آب
لاله روي ازان شود بي تاب
خم ابرو که خوانيش مه نو
شود از ريش داس عمر درو
قد که باشد نهال تازه و تر
خشک چوبي شود سزاي تبر
خط فيروزه رنگ زنگاري
آورد روي در سيه کاري
خال مشکين که بر جبين و عذار
نقطه مشک بود بر گلنار
چون دمد ريش بينيش به صريح
مثل بعرالظباء حول الشيح
وانچه مي خوانيش چه سيمين
بيني آن را به چشم عبرت بين
چون نشان سم ستور به راه
وز نم بول ازو دميده گياه
لب و سبلت چنان به هم کز موي
لاي پالاي بر دهان سبوي
رود القصه حسن و ماند ريش
گل دهد جاي خويشتن به حشيش
چه حشيشي که آب و گل ببرد
چه گياهي که گاو و خر بچرد
پس به اين خال و خط مشو مغرور
باش از آلايش رعونت دور
کين همه زيب و زينت صور است
حال صورت زمان زمان دگر است
هر که او دل درين صور بسته ست
بگسل از وي که همتش پست است
پي آن رو که عارف معناست
مرد عارف به دوستي اولي ست
چون صور نيست ايمن از تغيير
دامن عاشقان معني گير
حسن معني چو جاودان پايد
عشق آن اعتماد را شايد
حسن سيرت محل تغيير است
عارف از عشق آن کران گير است
چون شنيد اين سخن پسر ز پدر
کرد بيرون غرور حسن ز سر
حسن سيرت گرفت با همه پيش
ليک با مرد عارف از همه بيش
چشم و دل بر رضاي او مي داشت
گوش بر حکم و راي او مي داشت
هر چه گفتي به جان نيوشيدي
زهر دادي روان بنوشيدي
عارف تيز چشم معني بين
کش شهود خداي بود آيين
روي او را چو روشن آينه تافت
که بر آن نور حق معاينه تافت
دايما در تجلي آن نور
بود از چشم خويشتن مستور
ذره بود او ز نور هستي حق
ذره در نور بود مستغرق
حبذا آن دو ناظر و منظور
هر دو ز آلودگي شهوت دور
روي در روي يکدگر کرده
باده از جام يکدگر خورده
سينه آن چو دامن اين چاک
دامن اين چو ديده آن پاک
حس اين آفتاب هستي سوز
عشق آن صبح آفتاب افروز
بود يکچند ازان دو مهرگزار
گرم سوداي عشق را بازار
عاقبت چون نهاد رو به زوال
زان پسر آفتاب حسن و جمال
عشق عشاق نيز رخت ببست
آتش اشتياقشان بنشست
حسن شخص است و عشق چون سايه
سايه از شخص مي برد مايه
چون درآيد وجود شخص ز پاي
نيست ممکن بقاي سايه به جاي
آن که دايم ز عشق لاف زدي
در محبت در گزاف زدي
ناگهانش به راه اگر ديدي
بي بهانه ز راه گرديدي
بر گرفتي ز دور راه گريز
پاي خود درگريز کردي تيز
غير عارف که رو به ره مي داشت
سر آن رشته را نگه مي داشت
گر چه عشقش نماند همچو نخست
نشد آيين آشنايي سست
عشق اگر رفت دوستداري ماند
در ميانه طريق ياري ماند