با پدر گفت نازنين پسري
کاي ز هر نيک و بد تو را خبري
چون نهم ز آستانه بيرون پاي
شور و غوغا برآيد از همه جاي
از يمين و يسار اهل نياز
دعوي عشق مي کنند آغاز
آن يکي آه دردناک زند
جيب جان را ز درد چاک زند
وان دگر خون ز ديده افشاند
سوز دل ز آب ديده بنشاند
هر يک از درد عشق و سوز جگر
به زبان دگر دهند خبر
مي ندانم چه صورت انگيزم
با که آميزم از که پرهيزم
گفت از هر يکي بپرس جدا
کز جمالم چه ره زده ست تو را
آن يکي گفت ازان رخ ساده
رخ به خونم منقش افتاده
وان دگر گفت ازان لب ميگون
چشم من پر نم است و دل پر خون
وان دگر گفت کان خط نوخيز
زد خطم بر صحيفه پرهيز
وان دگر گفت کان قد و رفتار
برده است از دلم شکيب و قرار
وان دگر گفت کان خم ابرو
ساخت پشتم ز بار عشق دو تو
وان دگر گفت ازان چه غبغب
جان شيرينم آمده ست به لب
وان دگر گفت دانه آن خال
در دلم کشت تخم رنج و ملال
وان دگر گفت ازان دو نرگس مست
دل من همچو جام باده شکست
وان دگر گفت معني بيچون
ديدم از پرده صور بيرون
شد دلم مبتلاي آن معني
مي دهم جان براي آن معني
فارغ از زلف و غافل از رويم
مي ندانم چه چيز مي جويم