باز گردم به قصه دختر
که شدش خون ز انتظار جگر
يار خفته به خواب و او بيدار
چون شود از وصال برخوردار
دايه را گفت خواب او بگشاي
زنگ حرمان ز خاطرم بزداي
خفته مرده ست و عشق با مرده
نيست جز کار جان افسرده
چشم او فارغ از کرشمه ناز
گوش او بي خبر ز عرض نياز
نه زبانش به نطق گوهر ريز
نه دهانش ز خنده شورانگيز
قامت او که سرو آزاد است
بر زمين همچو سايه افتاده ست
من ازين سايه سايه دار شدم
بي خور و خواب سايه وار شدم
کار با سايه کس نساخته است
عشق با سايه کس نباخته است
دايه لب در فسون بجنبانيد
حال او از فسون بگردانيد
خواب او شد بدل به بيداري
مستي اش منقلب به هشياري
سرو آزادش از زمين برخاست
چون چمن صحن خانه را آراست
لب لعلش گشاد بار دگر
قفل مرجان ز حقه گوهر
کرد چشمش به روي مردم باز
در رحمت که کرده بود فراز
خانه اي ديد همچو قصر بهشت
پس و پيشش بتان حور سرشت
در ميانشان يکي به مسند ناز
خوش نشسته ز ديگران ممتاز
از همه در جلال و جاه فره
وز همه در جمال و خوبي به
همه پيشش به خدمت استاده
داد خدمتگذاريش داده
واو نشسته به خرمي و خوشي
چشم و دل کرده وقف بر حبشي
حبشي نيز روي او مي ديد
دمبدم چشم خود همي ماليد
کان مبادا خيال و خواب بود
آب پندارد و سراب بود
تا دم صبح در کشاکش بود
گاه خوش بود و گاه ناخوش بود
خوشيش آنکه در چنان جايي
فارغ از وحشتي و غوغايي
ديد چيزي که هيچ چشم نديد
هيچ گوشي حديث آن نشنيد
بلکه بر خاطر کسي نگذشت
در دل هيچ آفريده نگشت
ناخوشي آنکه آن جمال و وصال
بود در معرض فنا و زوال
ديدکان راحتي که روي نمود
بي غم و محنتي نخواهد بود
آري آري درين سراي سپنج
با هم آميخته است راحت و رنج
مرغ زيرک چو در زمين بيند
دانه را دام در کمين بيند
يک زماني به حزم کار کند
صبر از دانه اختيار کند
تا دگر مرغکان غفلت کيش
سوي دانه روند از وي پيش
گر نيايد گزندشان از دام
کند او نيز سوي دانه خرام
ور رسدشان ز دانه رنج و ملال
رو نهد در گريز فارغ بال
ما درين دامگاه خونخواره
کم ازان مرغکيم صد باره
هيچ از آسيب دام نهراسيم
بلکه دانه ز دام نشناسيم
دام بينم و دانه پنداريم
دام را جز فسانه نشماريم
ور بگويد کسي که آن دام است
دام بهر عذاب و ايلام است
بر غرض گردد آن سخن محمول
نشود بهره ور ز حسن قبول
نيست اين قصه هاي قرآني
که ز پيشينيان همي خواني
که فلان قوم در فلان ايام
مي زدند از پي اماني گام
آن اماني که کام ايشان شد
آخرالامر دام ايشان شد
جز پي آنکه فهم گر داري
حصه خود ز قصه برداري
نه که آن را فسانه اي خواني
در رياست بهانه اي داني
همچو آن کافران پيشينه
که پر از کينه بودشان سينه
از نبي قصه ها چو بشنفتند
از تعنت به يکديگر گفتند
نه ز اخبار راستين است اين
بل اساطير اولين است اين
تو هم اين قصه ها چو مي شنوي
به زبان خوش به آن همي گروي
ليک حالت بود مکذب گفت
آشکارت بود خلاف نهفت
گر تو را سر آن يقين بودي
کار و بار تو کي چنين بودي
نگذشتي ز دانش و خبرت
برگرفتي ز ديگران عبرت
هر که گويد تو را که معلوم است
که فلاني طعام مسموم است
ليک ازان مي خورد به حرص و شره
گفت او را دروغ دان و تبه
مي کند حيله تا ازان ببرد
طمع خلق را و خود بخورد