چون خليل الله آن امام کرام
يافت از حق موايد انعام
افسر دولتش نهاد به سر
خلعت خلتش فکند به بر
شد پي رهروان صاحبدل
بر دل پاک او صحف نازل
کثرت مالش از عدد بگذشت
رمه و گله اش ز حد بگذشت
کوه و در پر مواشي نعمش
شهر و ده پر حواشي خدمش
ليک با اين همه نمي آسود
پي کسب رضاي حق مي بود
روز بودي به شغل مهماني
شب در انديشه خدا خواني
در مقام مجاهدت قايم
در عبادت قدم زدي دايم
حال او را چو قدسيان ديدند
جز به ميزان ظن نسنجيدند
مي ز پيمانه گمان خوردند
ظن به حال وي آنچنان بردند
کان همه جد و جهد دمبدمش
نيست جز در مقابل نعمش
عشق نعمت زده ست ره بر وي
عشق منعم نبرده سويي پي
عشق فعليست آن و اسمايي
نيست از عشق ذات شيدايي
عشق کان منتشي نه از ذات است
هدف تيرهاي آفات است
فعل معشوق وصف او به مثل
چون به اضداد خود شوند بدل
عاشقان را فسرده گردد دل
گرمي عشقشان شود زايل
ور بود عشق منبعث از ذات
باشد آن عشق را بقا و ثبات
ذات با هر صفت شود پيدا
عاشق از عشق آن بود شيدا
گر رضا باشد آن صفت ور قهر
جان عاشق ز هر دو يابد بهر