مرد بايد که يار جوي بود
يار چون يافت يار شوي بود
شويد از آب لطف و ابر کرم
از ضميرش غبار غصه و غم
گر نشيند به دامنش گردي
باشد آن گرد بر دلش دردي
تا ز دامانش آن بيفشاند
پا به دامن کشيد نتواند
يار چشم است اگر ز شهوت و خشم
مويي افتاده بيني اندر چشم
زود آن موي را ز چشم بچين
موي در وي ز جهل سهل مبين
زانکه در ديده موي ناهنجار
مايه مويه گردد آخر کار
خاربست مژه به گرد بصر
بر خس و خار بسته راه گذر
کز برون رنج آفتي ناگاه
به سواد بصر نيابد راه
يار چون چشم شد تو مژگان باش
گرد او شو به پا چو مژگان فاش
دفع کن هر اذا که از هر سوي
سوي آن چشم روشن آرد روي
لحظه لحظه ز خست و دوني
مخراشش چو موي افزوني
موي افزوني آفت ديده ست
ديده زو هر دم آفتي ديده ست
گر گذاريش ديده کور کند
ور کني درد و رنج زور کند
بلکه صد پي به کندنش چاره
گر کني بر دمد دگر باره
نه به کندن تواني از وي رست
نه بر آزار او صبور نشست
خودپسندان ناپسنديده
موي افزوني اند در ديده
ديده از ديدشان نگه مي دار
ور نبيني ز ديدشان آزار
ز آتش کيدشان بکش دامن
پيش ازان دم که سوزدت خرمن
آتش کيد بر فروخته اند
خرمن بس کسان که سوخته اند
اول اظهار اعتقاد کنند
دم تسليم و انقياد زنند
هر کجا پا نهي به راه و گذر
به ارادت نهند آنجا سر
ور به آزارشان بر آري دست
گردن خود کنند پيش تو پست
گر زني سنگ گوهرش خوانند
بر سر خود چو تاج بنشانند
کانچه آيد ازان کف و پنجه
حاش لله که کس شود رنجه
محنت تو کليد راحت ماست
ذلت تو مزيد دولت ماست
لله و في الله است ياري ما
به غرض نيست دوستداري ما
رنج محنت ز دوستان خداي
هست راحت فزاي و رنج زداي
داغشان باغ و رنجشان گنج است
گنجشان از کرم گهر سنج است
ما ز آزارشان نيازاريم
قهر ايشان به لطف برداريم
قهرشان بهر امتحان باشد
امتحان فضل و امتنان باشد
در زر خالص آن که دارد شک
زند از بهر امتحانش محک
بر محک چون بود تمام عيار
خرد آن را به قيمت بسيار
بي محک ها درين سراي مجاز
سره از قلب کي شود ممتاز
از مريدان کنند افسانه
که فلان مرد بود و مردانه
صبر بر امتحان شيخ نمود
در دولت به روي خود بگشود
زين مقوله هزار کذب و گزاف
با تو گويند و تو ز خاطر صاف
همه را راستگوي پنداري
کذبهاشان به صدق برداري
بنشيني و ريش پهن کني
بگشايي زبان به خوش سخني
همه را رازدار خود سازي
راز دل با همه بپردازي
با همه خواه خواجه خواه فقير
کني آميزشي چو شکر و شير
چون برآيد بر اين نسق يک چند
شود از هر طرف قوي پيوند
ليک از آزمون گوناگون
آيد از پرده حيله ها بيرون
آن غرض ها که بودشان در سر
گردد از قول و فعلشان ظاهر
شود احوال ظاهر ايشان
يوم تبلي السرائر ايشان
خبث سيرت ز صورت و سيما
بر تو گردد يگان يگان پيدا
چون غرض ها شود تو را روشن
دوستان را شوي به جان دشمن
غرض آنجا که بار بگشايد
دوستي را مجال تنگ آيد
رخت بندد ز دل وفا و وفاق
خانه گيرد به سينه بغض و نفاق
ليک بهر حقوق پيشينه
داري آن را نهفته در سينه
شرمت آيد که از پس ياري
لب گشايي به بغض و کين داري
دل تو از نفاق گيرد هم
کز نفاقت رسد هزار الم
دمبدم حيله اي برانگيزي
که از ايشان به حيله بگريزي
صد دغا و دغل به پيش آرند
حيله هاي تو باد انگارند
هر طرف صد وسيله انگيزند
تا دگر باره با تو آميزند
بگذري تو ازان جفا کيشان
وين عجب کز تو نگذرند ايشان
هيچ از ايشان رهيد نتواني
چون شناور به خرس درماني