زده اصحاب و خواجه حلقه به هم
چون نگين اند و حلقه در خاتم
رازدانان که راز دين دانند
اسم اعظم ازان نگين خوانند
حبذا حلقه اي که فوج ملک
حلقه در گوش آنست ز اوج فلک
همچو حلقه ز خود تهي يکسر
رفته از حقه سپهر بدر
جايشان دور حلقه گردون
ليک ازان حلقه سيرشان بيرون
ملاء بالقلوب عرشيون
فرقة بالجسوم فرشيون
وصفشان چيست غيب حضار
او ملوک کسائهم اطمار
جانشان مرغ آشيانه عرش
جسم شان نقد گنجخانه فرش
غايبان از خود و به حق حاضر
معرض از خلق و سوي حق ناظر
به لباس ملوک ارزنده
ليک خود را نهفته در ژنده
از شريعت شعار ظاهرشان
بر طريقت قرار خاطرشان
سر ايشان ز قيدها مطلق
در حقيقت هميشه مستغرق
في المثل گر هزار دل مرده
از هواهاي نفس افسرده
بگذرند از حريم محفلشان
زنده گردد ز مردگي دلشان
ياد وقتي که وقت من خوش بود
دولتم سويشان عنان کش بود
هر دم آنجا گذار مي کردم
آب ازان چشمه سار مي خوردم
تشنه لب بودم و پريشان حال
پيش ايشان نهاده آب زلال
گردشان گشتمي و هر روزه
کردمي قطره قطره دريوزه
سوي هر قطره چون شتافتمي
زندگاني تازه يافتمي
واي آن تشنه اي که خشک دهان
دور مانده ز چشمه هاي روان
واي آن ماهيي که در تف و تاب
باز ماند ز بحرهاي خوش آب
واي آن گوسفند تن خسته
پايش از زخم سنگ بشکسته
خسته و پا شکسته در صحرا
مانده از گله و شبان تنها
روز نزديک شام و هر طرفي
زده گرگان براي شام صفي
واي او صد هزار بار هزار
گر نيايد شبان و آخر کار
در نيابد دل پريشانش
نرهاند ز چنگ ايشانش
ننمايد رهش به سوي گله
کندش همچنان به گرگ يله
ما درين دشت گرگ خيز جهان
گوسفنديم و حفظ حق چو شبان
روز عمر آمده به شام اجل
ما نچيده هنوز دام امل
گرگ شيطان و نفس بدکردار
کرده بر جان ما کمين صد بار
بلکه اهل زمانه خرد و بزرگ
گرد ما صف کشيده اند چو گرگ
تا نيفتاده ايم از گله دور
گرگ بر جان ما نيارد زور
ور دمي از گله جدا مانيم
ايمن از زخم او کجا مانيم
گله چه بود جماعت ياران
در ره جذب عشق همکاران
زين جماعت اگر جدا افتي
در نخستين قدم ز پا ا فتي
گر توان دور ازين جماعت زيست
پس يدالله علي الجماعت چيست
مرکب خود سوي جماعت ران
مظهر حفظ حق جماعت دان
حفظ اگر چه ز حق بود در خور
مظهر آن جماعت است اکثر
نادر است آنکه مرد تنها رو
حفظ حق افکند بر او پرتو