خواجه بندگان کارآگاه
قبله مقبلان عبيدالله
روح الله روح اسلافه
طول الله عمر اخلافه
تافت از التماس شاه زمان
از سمرقند سوي مرو عنان
شاه با کبريا و جاه جلال
رفت فرسنگ ها به استقبال
خواجه مي راند بارگي به شتاب
چون فرشته که راند ابر خوشاب
شاه و گردنکشان لشکر شاه
که همي سودشان به چرخ کلاه
سر به سر در رکاب او بودند
بر رکابش جبين همي سودند
همه فارغ ز خود پسندي خويش
داده داد نيازمندي خويش
همه آورده از بلندي راي
شرط تعظيم و احترام بجاي
جاي آن داشت که ز جاه و شکوه
رفتي از جاي خويش آنجا کوه
ليک خواجه که کوه آيين بود
بلکه کوه وقار و تمکين بود
با همه بي همه فرس مي راند
در معارف گهر همي افشاند
کرد ناگه بدين کمينه ندا
که نباشد فنا جز اين معنا
کاين همه هاي و هو ز پيش و ز پس
نکند ذره اي اثر در کس
وين همه شغل هاي گوناگون
نبرد مرد را ز خود بيرون
الحق آن شاه مسند ارشاد
خبر از حال خويشتن مي داد
حالش اين بود بلکه صد چندين
رغم صورت پرست ظاهر بين
من هم از شوق مي کنم سخني
ور نه مدحش چه حد همچو مني
پاي تا سر اگر زبان گردم
نتوانم که گرد آن گردم
همچو اويي سزد معرف او
وين زمان در جهان چو اويي کو
قرن ها دور آسمان گردد
تا چو او اختري عيان گردد
عمرها ابر مکرمت بارد
تا چو او گوهري پديد آرد
پي اين خواجه گير کين خواجه
دفتر فقر راست ديباجه
پاي او ناسپرده نطع طمع
کرد از کائنات قطع طمع
بلکه کرده ز جود زود نه دير
ديده حرص طامعان همه سير
بر درش حلقه حلقه اهل نياز
حلقه ناکوفته در او باز
چنبر چرخ حلقه در او
حلقه قدسيان ثناگر او
روي او قبله عبادت ها
کوي او کعبه سعادت ها
اهل حاجت چو حاجيان پيوست
زده در حلقه در او دست
برده از جويبار فضلش بهر
چه خراسان چه ماوراء النهر
دست فياض او به رشح قم
شسته از لوح ملک حرف ستم
صورت کلک او کليد نجات
معني خط او کفيل حيات
رقعه او به هر که شد واصل
آيتي يافت ز آسمان نازل
باشد آن چون نشان شاه مطاع
مايه دفع ظلم و رفع نزاع
سائلان را مفيض بر و نوال
قابلان را مفيد علم و کمال
ساخت حکم شريعت و دين را
طوق گردن همه سلاطين را
کرده صافي به لطف عنف آميز
عالم از دود دوده چنگيز
سعيش از ذيل دين به رأي درست
داغ تمغا و لوث يرغو شست
آري او هست ابر رحمت بار
ابر را شست و شوي باشد کار
چون ببارد به کوه يا هامون
آرد آلودگي ازان بيرون
هر چه يابد ز جنس قاذورات
کاهل دين را بود ز محظورات
همه را شويد از بلند و مغاک
خاک را سازد از پليدي پاک
چشمه ها را کند ز آب زلال
در زمين هاي شوره مالامال
نم او چون رسد به زير زمين
بر دماند ز گل گل و نسرين
ابر را چون نباشد اين اوصاف
نيست او ابر جز بدعوي و لاف
دود خيزد ز خانه يا گلخن
به فلک بر رود که ابرم من
ابلهان را زند سر از خاطر
انه عارض لهم ممطر
اگر او ابر قطره افشان است
قطره اش چون ز ديده پنهان است
چون نشد سبزه اي ازو خرم
چون نشد چشمه اي ازو پر نم
دم آبي به تشنه اي نرساند
شعله آتش کسي ننشاند
غير ازين نيستش ز ابر اثر
که کند منع پرتو مه و خور
مانع مه شود که در وطني
بر فروزد چراغ بيوه زني
گرمي مهر را شود پرده
که فتد بر يتيمي افسرده
آه ازين ابرهاي جان فرساي
بلکه زين دودهاي ابر نماي
دود در خانه اي که راه کند
در و ديوار آن سياه کند
در و ديوار تو شده ست سياه
ليک ازان تيرگي نيي آگاه
اينکه زان تيرگيت نيست خبر
هست بر تيرگي گواه دگر
خيز در پرتو کسي کن جا
کت به آن تيرگي کند بينا
بلکه چون ابر بر سرت بارد
واندر آن تيرگيت نگذارد
تيرگي هاي تو فرو شويد
وز گل تو گل صفا رويد
تيرگي چيست دود هستي تو
خويش بيني و خود پرستي تو
تيره کردي ز دود هستي روي
خيز رو کن در ابر هستي شوي
کيست آن ابر گفته شد زين پيش
ابر خود کيست بل کزان هم بيش
ابر چه بود محيط کز هر سو
ابرها سايلند از کف او
او محيط است و گرد او اصحاب
فيص کش فيض بخش همچو سحاب