ور تو گويي که کاملان بسيار
ما و من آورند در گفتار
بي شک ايشان بسي شتافته اند
وز من و ما خلاص يافته اند
ما و من بر زبان چرا رانند
غرض از ما و من که را دانند
گويم آن کس که شد ز خويش خلاص
شد به سر شهود وحدت خاص
غير مشهود خود نداند هيچ
غير ازان بر زبان نراند هيچ
نشود زانش ما و من مانع
هر چه گويد بر آن شود واقع
من چو گويد مرادش از من اوست
اوست چون مغز و لفظ ها همه پوست
بلکه حق بر زبان او گوياست
نطق حق از زبان او پيداست
متکلم ز خود چو گويد راز
جز من و ما دگر چه گويد باز
قايل من چو نيست جز ذوالمن
غير ذوالمن کجا بود آن من
قطره چون بحر ساخت ناچيزش
که تواند ز بحر تمييزش
به من و ما اگر شود گويا
من و مايش بود همان دريا
گر چه آرد هزار طوفان زور
نفتدش در شهود بحر فتور