شيخ مهنه که بود پيوسته
از من و ماي خويشتن رسته
صد حکايت ز خويش واگفتي
ليک هرگز نه من نه ما گفتي
رفتي اندر صف صفا کيشان
بر زبانش به جاي من ايشان
بود بر وي شهود حق غالب
ديد خود را ز چشم خود غايب
لفظ ايشان که خاص غايب راست
جامه اي بود بر قد او راست
خرد آن ساده را کند تعيير
که ز غايب به من کند تعبير
خاصه از غايبي که ماند دور
جاودان از حريم قرب و حضور
بکشد رخت خود ز شهر وجود
بنشيند به گوشه اي نابود
گر بجويد به سال هاي دراز
اثر خويشتن نيابد باز