هر که در راه عاشقي روزي
خورده باشد غم دل افروزي
هر چه همرنگ يار او باشد
از دل و جان شکار او باشد
مه برآيد به سوي او نگرد
حسن و خوبي روي او شمرد
سرو بيند به قد او نازد
صفت سرو نازش آغازد
وقت گل سوي باغ بشتابد
بو که از باغ بوي او يابد
دامن گل ز خون دل شويد
بوي پيراهنش ز گل جويد
نرگس مست را بخواباند
که به چشمان مست او ماند
سر زلف بنفشه تاب دهد
سبزه را ز ابر ديده آب دهد
کان ز زلف کجش بود تاري
وين ز خط خوشش نموداري
با لب غنچه خنده ساز کند
جعد سنبل کشد دراز کند
کان ز لعلش برد شکر خنده
وين ز جعدش بود سر افکنده
چون ببيند به کوه کبک دري
که کند در خرام جلوه گري
سر نهد پيش او به صد خواري
که تو رفتار يار من داري
ياد آن چشم خوابناک کند
چشمشان از غبار پاک کند
بر کهن منزلي که روزي يار
خانه کرده ست يا فکنده گذار
نگذرد زان مرابع و اطلال
تا نسازد ز گريه مالامال
ريزد از ابر ديده چندان خون
که شود دامن دمن گلگون
گر بيابد يکي شکسته سفال
قدحي گيردش خجسته به فال
باده عشق و شوق نوشد ازو
همچو ميخوارگان خروشد ازو
گاه با ديگدان شود دمساز
گاه با خيمه پاره گويد راز
گاه سازد ز خاک و خاکستر
بهر خواب پسين خود بستر
اثر پاي ناقه اش به وحل
آورد عاشقانه رقص جمل
هر چه بيند به عالم القصه
کز جمال ويش بود حصه
کند از جان و دل بدان ميلي
همچو مجنون به جانب ليلي
هر کجا بيند آن جمال افزون
گيردش بيش جذب عشق و جنون