شيخ مهنه که در فضاي وجود
کس ازو مه نبود ز اهل شهود
بود صافي ز رنگ کبر و ريا
تافت زو عکس کبرياي خدا
پادشاهانه مجلسي مي ساخت
نرد صحبت به هر کسي مي باخت
برد روزي ز ذوق راهروي
ره بدان جمع سيدي علوي
شوکت و جاه شيخ را چو بديد
شوک آن شوکتش به سينه خليد
گفت هستم من آل پيغمبر
اين بزرگي مرا بود در خور
با چنين رفعت نسب که مراست
اين بزرگي نصيب شيخ چراست
هر خيالي که در مقابل شيخ
کرد انديشه تافت بر دل شيخ
شيخ آيينه ايست ليکن کري
رويش از زنگ احتجاب بري
گشته در مرکز جهان مرکوز
رو به روي جهانيان شب و روز
هر چه ظاهر شود ز جمله جهات
منعکس گردد اندر آن مرآت
پيش اين شيخ اگر روي زنهار
خاطر از زشت و خوب خالي دار
کانچه باشد بدان دل تو گرو
بر دل شيخ افکند پرتو
گر بود زشت آه و واويلي
ور بود خوب سادگي اولي
ساده نه لوح خويش پيش دبير
تا شود از دبير حرف پذير
تا بود لوح تو حريف حروف
کي به تحرير او شود موصوف
گفت القصه شيخ با علوي
کاي فروغ چراغ مصطفوي
نز نسب يافت آنچه جد تو يافت
از نسب کس به قرب حق نشتافت
گر نسب ساختي سرافرازش
بو لهب نيز بودي انبازش
من هم اين از نسب نيافته ام
ليک در پيروي شتافته ام
مصطفي را ز فضل رباني
گشته ام در متابعت فاني
به ره سنتش فرو شده ام
تا به حدي که جمله او شده ام
هستي من در او چو او برسيد
حق به محبوبي خودم بگزيد