قصه مدح بوفراس رشيد
چون بدان شاه حق شناس رسيد
از درم بهر آن نکو گفتار
کرد حالي روان ده و دو هزار
بوفراس آن درم نکرد قبول
گفت مقصود من خدا و رسول
بود ازان مدح ني نوال و عطا
زانکه عمر شريف را ز خطا
همه جا از براي هر همجي
کرده ام صرف در مديح و هجي
تافتم سوي اين مديح عنان
بهر کفارت چنان سخنان
قلته خالصا لوجه الله
لا لان استعيض ما اعطاه
قال زين العباد و العباد
مانؤديه عوض لا نرتاد
زانکه ما اهل بيت احسانيم
هر چه داديم باز نستانيم
ابر جوديم بر نشيب و فراز
قطره از ما به ما نگردد باز
آفتابين بر سپهر علا
نفتد عکس ما دگر سوي ما
چون فرزدق به آن وفا و کرم
گشت بينا قبول کرد درم
از براي خداي بود و رسول
هر چه آمد ازو چه رد چه قبول
بود ازان هر دو قصدش الحق حق
مي کنم من هم از فرزدق دق
رشحه اي زان سحاب لطف و نوال
که رسيدش ازان خجسته مال
زان حريفم اگر رسد حرفي
بندم از دولت ابد طرفي
صادقي از مشايخ حرمين
چون شنيد آن نشيد دور از شين
گفت نيل مراضي حق را
بس بود اين عمل فرزدق را
کز جز اينش ز دفتر حسنات
برنيايد نجات يافت نجات
مستعد شد رضاي رحمان را
مستحق شد رياض رضوان را
زانکه نزديک حاکم جائر
کرد حق را براي حق ظاهر