چون هشام آن قصيده غرا
که فرزدق همي نمود انشا
کرد از آغاز تا به آخر گوش
خونش اندر رگ از غضب زد جوش
بر فرزدق گرفت حالي دق
همچو بر مرغ بينوا عقعق
ساخت در چشم شاميان خوارش
حبس فرمود بهر آن کارش
اگرش چشم راستين بودي
راست کردار و راست دين بودي
دست بيداد و ظلم نگشادي
جاي آن حبس خلعتش دادي
اي بسا راست بين که شد مبدل
از حسد حس او و شد احول
آنکه احول بود ز اول کار
چون شود حالش از حسد هشدار
آفت ديده حسد رمد است
رمد ديده خرد حسد است
از حسد ديده خرد شد کور
وز رمد ديده حسد بي نور
جان حاسد ز داغ غم فرسود
وز غم آسوده خاطر محسود
دايما از طبيعت فاسد
بر خدا معترض بود حاسد
که چنان مال يا منال چرا
مر فلان را همي دهد نه مرا
گر بدانم نمي کند خوشدل
کاش ازو نيز سازدش زايل
حسدالمرء يأکل الحسنات
و ان اعتاد کسبها سنوات
نکشد از شر شرر هيزم
آن ضرر کز حسد کشد مردم
آن حسد خاصه کاهل نفس و هوا
مي برند از گزيدگان خدا
جاي اينان مقر قرب و وصال
جاي آنان جحيم بعد و نکال
ز آسمان مه همي دهد پرتو
بر زمين سگ همي زند عوعو
ز آسمان خور همي درخشد فاش
بر زمين کور مي شود خفاش