حسرت از جان او برآرد دود
وان زمان حسرتش ندارد سود
بس که ريزد ز ديده اشک ندم
غرق گردد ز فرق تا به قدم
و آب چشمش شود در آن شيون
آتشش را به خاصيت روغن
کاش اين گريه پيش ازين کردي
غم اين کار پيش ازين خوردي
دادي از جويبار ديده نمي
شستي از نامه سيه رقمي
نم چه سود اين زمان که کشت امل
خشک گشت از تف سموم اجل
گريه روزي که بود فايده مند
از جهالت به خنده شد خرسند
چون زمان نشاط و خنده رسيد
آبش از چشم و خون ز دل بچکيد
حق چو فليضحکوا قليلا گفت
او ز بس خنده همچو غنچه شکفت
جوي چشمش شد ترشح جو
هرگز از چشمه سار فليبکوا
لاجرم روز ضحک و استبشار
خون فشاند ز ديده خونبار
همه ضاحک ز عيش و مستبشر
او ز رنج و عنا عبوس و کدر