داشت در ده مقام بيوه زني
تازه رويي و نازنين بدني
بود در کنج خانه مالامال
يک دو خم روغنش چو آب زلال
روزي افتاد حاجتش که به شهر
برد آن وز بهاش گيرد بهر
کرد ازان پر دو خيک و بر خر بست
جست بالا و در ميانه نشست
مرد وار از گزند راه آزاد
خر سواره به شهر روي نهاد
چون ز ده دور گشت مقداري
آمد از ره پديد عياري
پيش راهش گرفت کاي خواهر
بلکه خورشيد و ماه در چادر
از کجا مي رسي چه داري بار
واندر اين شهر با که داري کار
گفت با کس به شهر کارم نيست
رفتن از ده جز اضطرارم نيست
بار من روغن است و مي کوشم
کش رسانم به شهر و بفروشم
گفت بگشاي بار خويش که من
مي روم سوي ده پي روغن
تا هم اينجا بهاش بشمارم
تو به ده من به شهر روي آرم
زن فرو جست و بار خويش بگشاد
خيک ها هر دو پيش مرد نهاد
مرد يک خيک را دهان بدريد
روغنش بهر امتحان بچشيد
داد در دست زن که دار نگاه
تا به خيک دگر گشايم راه
زود بگشاد خيک ديگر سر
داد بيچاره را به دست دگر
چون دو دستش به خيک شد بسته
دست بردش به بند آهسته
کرد بيرون ز پاش شلوارش
بست کالاي خويش در بارش
زن بيچاره چون به دفع فساد
نتوانست دست خويش گشاد
زانکه گر شور و جنگ مي انگيخت
خيک روغن به خاک ره مي ريخت
به ضرورت به کار تن در داد
نام و ناموس را به گوشه نهاد
گر ز روغن فراغتش بودي
دامن عصمتش نيالودي
بگسستي ز خيک چنگ و به جنگ
کار را بر حريف کردي تنگ
اي بسا کس که لاف مردي زد
دم ز آيين رهنوردي زد
همچو آن زن به اين و آن شد بند
خويش را زير حکم ديو افکند
زير فرمان ديو شد ساکن
شد فضيحت ازان سکون ليکن
غفلتش بست ديده ادراک
که ندارد ازان فصيحت باک
روز آخر که مرگ مردم خوار
کند از خواب غفلتش بيدار
شود از کار و بار خويش آگاه
که بر او مکر ديو چون زده راه
يادش آيد که در جوار خداي
بارها زد به جرم و عصيان راي
فعل هاي قبيح ازو صادر
گشت و حق بود حاضر و ناظر
يادش آيد که در فلان ساعت
ديو چون زد بر او ره طاعت
رخ ز فرمان گذاري حق تافت
سوي کيد و فريب ديو شتافت
هر چه در شصت سال يا هفتاد
کرد از شر و خير پيش افتاد
يک به يک پيش چشم او دارند
آشکارا به روي او آرند
بگذارند ز گنبد والا
بانگ يا حسرتا و واويلا