کل ما کان عندکم ينفد
دام ما عنده الي السرمد
وضع آن اندر آب و گل نبود
موضعش غير جان و دل نبود
نشود حبه اي ازان ضايع
روز محشر شود به او راجع
خانه تن خرابه ايست کهن
لله و في الهش عمارت کن
لقمه هايي که مشتهاي دل است
بهر اين خانه مشت هاي گل است
چون کفايت همي کند دو سه مشت
چند گل مي کشي به گردن و پشت
گل مزن مي نگويمت به گزاف
گل همي زن ولي به قدر کفاف
هست چندان بس از شراب و طعام
که به طاعت توان نمود قيام
ور فزايي بر آن سرف باشد
کي سرف مايه شرف باشد