آدمي ز اصل فطرت آمد صاف
از صفا قابل همه اوصاف
هر صفت را که مي شود طالب
مي شود بر نهاد او غالب
گر به خوي فرشته آرد روي
زود گردد فرشته سيرت و خوي
ور زند فعل ديو از وي سر
شود از فعل بد ز ديو بتر
اي نگشته ز فطرت اول
فطرت خويش را مکن مبدل
جهد کن جهد تا به عالم دل
ملکات ملک کني حاصل
نسپاري عنان به حيله و ريد
نشوي کارخانه دد و ديو
ور نمانده ست فطرت تو سليم
بل کز آفات نفس گشته سقيم
از هواهاي نفس خود وا کن
هر صفت را به ضد مداوا کن
گر بخيلي به جود کوش و کرم
بذل دينار پيشه ساز و درم
ور حريصي به داده شو خرسند
جز قناعت شعار خود مپسند
نفس تو گر ز نطق يابد قوت
لب ببند از سخن به مهر سکوت
ور ز خاموشي اش نصيب افتاد
بايدت لب به گفت و گوي گشاد
گفت و گويي کليد صدق و صواب
نه که گردد مزيد بعد و حجاب
گر کند عقل و شرع حکم سخن
تو به طبع و هوا خموش مکن
ور نباشد سخن فروشي خوش
رخت بر ساحل خموشي کن