قدوه عارفان به سر قدم
قطب حق صاحب فصوص حکم
قدس الله سره الأصفي
و هدانا لقسطه الأوفي
کرده نقل از زبان معتمدي
در حکايات اهل دل سندي
که شبي در درون خلوت خاص
بودم از گفت و گوي خلق خلاص
در خانه بر اين و آن بسته
بر مصلاي خويش بنشسته
چشم جان در شهود شاهد غيب
پا به دامن کشيده سر در جيب
ناگه آمد کسي درون و ربود
آن مصلا که زير پايم بود
زير من يک دو گز حصير افکند
که مصلا به غير ازين مپسند
زو هراسي فتاد در دل من
زانکه در بسته بود منزل من
گفت اي ساده بهر چيست هراس
نهراسد ز کس خداي شناس
ثم قال اتق الله المتعال
في جميع الأمور و الأحوال
بود ز ابدال و در دلم افتاد
آندم از ملهم سداد و رشاد
که بپرم ازو به وجه سؤال
کز چه ابدال گشته اند ابدال
گفت ازان چار خصلت مشهور
که به قوت القلوب شد مسطور
عزلت و خامشي و جوع و سهر
کين بود عمده خصال و سير
اين سخن گفت و زد به رفتن راي
در فرو بسته و حصير به جاي
خارج آمد ز حد فهم عقول
که چه سان بود آن خروج و دخول
گر تو گويي تمثل ارواح
بود آن ني تحول اشباح
آيد از حول و قوت کمل
که مجرد شوند ازين هيکل
چون ملايک به خلع و لبس صور
متمثل شوند جاي دگر
گويم آري ولي بدين تقرير
نشود راست انتقال حصير
هست جسمي کثيف و ظلماني
نيست چيزي لطيف و روحاني
به تمثل چه سان شوي قابل
تا بدان قول حل شود مشکل
گر تو گويي که کاملان را هست
از خدا بر وجود اشيا دست
شايد آن را به قوت ايجاد
داخل خانه وصف هستي داد
خارج خانه اش وجود نبود
داخل خانه اش وجود فزود
گويم اين نيست خود بکلي رد
ليک باشد عظيم مستعبد
زانکه هر چه آفريندش کامل
گر شود لحظه اي ازان غافل
کشد از عرصه وجود قدم
رخت هستي برد به کوي عدم
اين نشايد که کامل از همه سوي
آورد جانب حصيري روي
عمرها روي ازان نگرداند
چشم همت ازو نپوشاند
تا کند روزگار دور و دراز
تو نيازي بر آن اداي نماز
گر تو گويي سزد ز صاحب ديد
که کند نقل آن به خلق جديد
دل برون زو وجود بربايد
در درون مثل آن بيفزايد
عرش بلقيس و نقل آن ز سبا
اينچنين گفت عارف دانا
در سبا کرد آصفش اعدام
داد جاي دگر به هستي نام
ور نه يک ماهه راه در يک آن
قطع کردن برون بود ز امکان
زانکه تحريک جسم و جسماني
امر تدريجي است ني آني
گويم اين وجه بس قويم و قويست
گر چه بيرون ز حد وهم غويست
ليک کار خدا و خاص خدا
نيست محصور در مدارک ما
اي بسا کار کايد از ابدال
که بود پيش عقل خلق محال
باشد از خالق قوي و قدر
کارشان خارق قواي بشر
هر چه فهم تو زان بود قاصر
مشو آن را ز ابلهي منکر
هر چه عقلت کند بر آن اقبال
مبر آن را برون ز حد محال
معني استحالت و امکان
باشد از اکثر عقول نهان
بس که باشي مصدق و موقن
کان بود مستحيل و اين ممکن
ليک نسبت به قدرت صانع
نبود هيچ يک ازان واقع
تا نورزي طريقت ابدال
کي شناسي حقيقت اين حال
عزلت و صمت و جوع و کم خوابي
پيشه کن تا مقامشان يابي
شرح عزلت گذشت و اسرارش
نيست حاجت دگر به تکرارش
زان سه رکن دگر سخن بشنو
ترک انکار کن بدان بگرو