قصه کلي که در خانه معشوق خود بکوفت گفتند باز گرد که صحبتي تنگ است موي در نمي گنجد گفت بهانه مجوي و در باز کن که من خود کلم و موي ندارم

کلکي بود عاشق گلکي
شوخکي مشکبار کاکلکي
داشت معشوق از قضا روزي
خلوتي با چو خود دل افروزي
هر دو تنها به عيش بنشسته
بر رخ غير در فرو بسته
کلک از حالشان شنيد خبر
رفت و گستاخ حلقه زد بر در
زد يکي از دورنه بانگ که کيست
بانگ بي وقت کردن از پي چيست
نيست اين در گشادني برگرد
گر نه سردي مکوب آهن سرد
خلوت خاص و صحبتي تنگ است
حلقه زلف يار در چنگ است
هر که در کوفت باد مي سنجد
زانکه مو در ميان نمي گنجد
گفت در باز کن بهانه مجوي
زانکه من خود کلم ندارم موي
موي را در ميانه نبود راه
من ز مو عاريم بحمدالله