عزلت سالکان بود به جسد
عزلت عارفان به هوش و خرد
آن بود عزلت جسد که مدام
بگسلي از همه چه خاص و چه عام
در بر اهل زمانه در بندي
جا بجز کنج خانه نپسندي
پا نفرسايي از خروج و دخول
لب نيالايي از کلام فضول
به مقالات خلق دم نزني
به ملاقاتشان قدم نزني
خسرشان عين سود انگاري
بخلشان محض جود پنداري
پيش ازان کت برد اجل ز همه
ببري رشته امل ز همه
عزلت هوش آنکه غير خداي
در حريم دلت نيابد جاي
واکني اندک اندک انديشه
از همه تا شوي يک انديشه
چون يک انديشگيت پيشه شود
دولت گه گهت هميشه شود
هر چه بند تو بندگي گردد
بندگي جمله زندگي گردد
بي نشان بنده اي شوي احدي
جان فشان زنده اي شوي ابدي
بي نشاني و جانفشاني تو
گردد اسباب زندگاني تو