تمثيل

سگکي مي شد استخوان به دهان
کرده ره بر کنار آب روان
بس که آن آب صاف و روشن بود
عکس آن استخوان در آب نمود
برد بيچاره سگ گمان که مگر
هست در آب استخوان دگر
لب چو بگشاد سوي آن به شتاب
استخوانش از دهان فتاد در آب
نيست را هستي توهم کرد
بهر آن نيست هست را گم کرد