در تلاوت اگر به چشم شهود
متکم تو را شود مشهود
مده از نفس ضال و ديو مضل
به تفاصيل لفظ و معني دل
بلکه چشم شهود بر حق دوز
وز فروغش چراغ جان افروز
خوش نباشد که يار پيش نظر
تو نظر افکني به جاي دگر
با تو معشوق خفته در آغوش
تو سپاري به نامه او هوش
نامه در هجر نزهت بصر است
ليک يوم التلاق درد سر است
چون رسد روز وصل دست به يار
نامه را جاي به سر دستار
ور شوي از جمال او محجوب
فکر در نامه کردن آيد خوب
ليک فکري که در سراچه روح
بگشايد هزار باب فتوح
از عهود قديم ياد دهد
صد در فيض را گشاد دهد
يوسف جانت را به رفع حجب
برهاند از اين غيابه جب
شوق ديرينه را بجنباند
رويت از ماسوا بگرداند
بر تو تابد سرائر توحيد
بر تو ريزد جواهر تفريد
گنج اسرار را شوي گنجور
دست احرار را شوي دستور
پي به دروازه نجات بري
مي ز پيمانه حيات خوري
نه که از نهر عذب دور افتي
مرغ کوري به آب شور افتي
همچو اين ابلهان بي فرجام
که به زرق فسون درين ايام
دم خبرت ز علم جفر زنند
تار تزوير گرد جفر تنند
مي دهند از کمال بي عوني
صد خبر از حوادث کوني
همه مستنبط از کتاب خداي
همه مستخرج از بواطن آي
نه بر آنها ز روي عقل دليل
نه بدان ها ز کوي نقل سبيل
سر به سر ز اقتضاي فهم ردي
مبتني بر قواعد عددي
ابتنايي تهي ز جزم و ز ظن
بلکه از بيت عنکبوت اوهن
هيچ از آنها به وفق واقع نه
وز يکي نور صدق لامع نه
قدوه اين فريق بي توفيق
که سپرده ست شيوه تحقيق
سالها محنت و عنا برده
واندر اين فن کتابها کرده
از کلام مجيد کرد آگاه
که فلان شاهزاده بعد از شاه
وارث ملک و مال خواهد بود
عمر او دير سال خواهد بود
بلکه گيرد به طالع ميمون
چند کشور دگر ز شاه فزون
واندر اين باب فصلي آماده
کرد و آورد پيش شهزاده
بار ديگر چو برد حضرت شاه
از خراسان سوي عراق سپاه
گفت من بعد شاه فرخنده
به خراسان نمي رسد زنده
شاه آمد به تخت بار دگر
مرد شهزاده پيشتر ز پدر
بعد ازو شاه سالهاي دراز
زيست بر تختگاه حشمت و ناز
هر دو حکمش خلاف واقع شد
محنت و رنج خواجه ضايع شد
اين و امثال اين بسي احکام
منعکس شد ز گردش ايام
ليک قطعا خجل نمي گردند
زين صفت منفعل نمي گردند
شد مبين ز جرئت اينان
کالحياء شعبه من الايمان
جفر اگر هست حکمت نبويست
مقتبس از چراغ مصطفويست
جز به نور متابعت حاشا
که شود از جمال پرده گشا
جفر دان زمانه مست و جنب
پيش بنهاده زين مقوله کتب
نه ز احوال عاقبت ترسان
نه ز اسباب عافيت پرسان
چند حرفي نوشته پهلوي هم
وز عدد زيرشان نهاده رقم
بسته بر خود تخيلي باطل
يکسر از حيله خرد عاطل
مر ورا دقت اهل دل را دق
چيست اين جفر جعفر صادق
جعفر صادق از تو بيزار است
صادقان را ز کاذبان عار است
صدق زين است و کذب شين و چه شين
هر دو ضدين غير مجتمعين
طرفه تر آنکه اهل جاه و جلال
که ندارند در زمانه مثال
به خرد گر چه در جهان سمراند
اين زخارف ازين خران بخرند
آن جواهر که فاضلان سفتند
وان معارف که عارفان گفتند
همه در گوش هوششان باد است
طبعشان ز اجتناب ازان شاد است
کهنه خوانند جمله را و قديد
کي بود در قديد ذوق جديد
چند خاييدن قديد کسان
لب به نوباوه جديد رسان
من ندانم که اين جديد کجاست
ذوق نوباه جديد که راست
مدعي کز جديد مي لافد
تار و پود جديد مي بافد
کهنه بگذاشت نا رسيده به نو
کهنه را ريخت نو نکرده درو
بي نو و کهنه بر زمين مانده
هم ازان رانده هم ازين مانده