به تعوذ چو پاک کردي راه
متوسل شدي به بسم الله
وقت آن شد که شاهد لاريب
بر تو جولان کند ز حجله غيب
بيني آن شاهد نگارين را
کرده در بر شعار مشکين را
آفتاب بلند از سايه
بسته بر روي خويش پيرايه
از اولواالايدي اش رسيده شعار
بهر نظاره اولواالابصار
وز پي خلعت بني العباس
از حرير حروف کرده لباس
تا در آن کسوتش ببيند هوش
چشم بنهاده بر دريچه گوش
چون کشي از سرش حرير حروف
ظهر و بطنش شود تو را مکشوف
ظهر و بطن است جمله قرآن را
از پي يکديگر بجوي آن را
ظهر و بطن است و بطن بطن يقين
همچنين تا به سبع يا سبعين
لفظ را چون کني به ظهر قياس
قشر و مغزند پيش خرده شناس
ظهر را هم به بطن چون نگري
همچنين قشر و مغزشان شمري
بطن سابق چو قشر لاحق را
بطن لاحق چو مغز سابق را
تا به پاي عمل ز قشر عبور
نکني نفتدت به مغز عثور
هست ماندن به قشر دأب دواب
مغز جو مغز چون اولواالالباب
اي بسا کس که هم به قشر نخست
باز ماند و به مغز راه نجست
چون بهايم به پوست شد خرسند
آدمي سان ز مغز پوست نکند
از کلام خدا به لفظ رسيد
لفظ دانست و لفظ خواند و شنيد
ظهر قرآن بر او نکرد ظهور
بطن ها ماند در بطون مستور
يافت گنجي طلسم او نشکست
جز به نقش طلسم او ننشست
ديده از گنج خشت بر ديوار
خشت ديوار گنج کرده شمار
نور عقلش نگشته راهنماي
که يکي خشت برکند از جاي
بگشايد رهي به جانب گنج
شود از نقد گنج گوهر سنج
حق ازان حبل خواند قرآن را
تا بگيري به سان حبل آن را
بدرآيي ز چاه نفس و هوا
کني آهنگ عالم بالا
نه که آيي به مال و جاه فرو
از بلندي روي به چاه فرو
رسن آمد کزين نشيمن پست
به در آيي در آن رسن زده دست
تو بدان دست و پاي خود بستي
واندر اين تنگ جاي بنشستي