چون ز نفس و حديثش آيي تنگ
به کلام قديم کن آهنگ
مصحفي جو چو شاهد مهوش
بوسه زن در کنار خويشش کش
شاهد گلعذار و مشکين خط
چهره آراسته به عجم و نقط
بلکه باغ بهشت و روضه حور
سبزه اش مشک و تربتش کافور
جدولش چون چهار جوي بهشت
فيض بخش از چهار سوي بهشت
گرد جدول نقوش اعشارش
رسته گلهاست گرد انهارش
سوره هايش همه قصار و طوال
قصرها زان بهشت فرخ فال
کرده همواره زان قصور شگرف
جلوه حوران قاصرات الطرف
سر هر سوره بر مثال دري
که ازان در توان بر آن گذري
رسد از هر دري گه و بيگه
طالبان را صلا که بسم الله
عشر او کرده نشر بر و نوال
خمس او گشته شمس اوج کمال
آيتش غايت اماني کون
وقف بر وي همه معاني عون
کلماتش مفرق ظلمات
حرفها ظرفهاي فيض حيات
چون بروج نجوم سياره
متجزي شده به سي پاره
جزو جزوش حقايق اسرار
هر يکي را دقايق بسيار
به کنار اين نگار فرخ فر
چون در آري به غير او منگر
صرف او کن حواس جسماني
وقف او کن قواي روحاني
دل به معني زبان به لفظ سپار
چشم بر خط و نقط و عجم گذار
گوش ازو معدن جواهر کن
هوش ازو مخزن سرائر کن
در ادايش مکن زبان کج مج
حرفهايش ادا کن از مخرج
دور باش از تهتک و تعجيل
کام گير از تأمل و ترتيل
رغم طبع جهول و نفس عجول
جهد در عرض کن نه اندر طول
رخت خويش از ميانه بيرون بر
پي به وحدتسراي بيچون بر
خويش را چون درخت موسي دان
کامد از وي کلام حق به ميان
سمع خود را به حکم شرع و قياس
عين سمع خداي پاک شناس
گر کند جست و جوي حجت کس
حصر و هوالسميع حجت بس
هست رشحي دگر ازين منبع
کنت سمعا له فبي يسمع
بار خود دور کن که جز باري
در ميان نيست سامع و قاري
به زبان درخت و سمع کليم
مي کند عرض خود کلام قديم
زين شهود آنچه سازدت مهجور
ديو رهزن بود مشو مغرور
به خدا بر ز شر ديو پناه
که خداگفت فاستعذ بالله