سالها شد که روي در ديوار
دل برآرم به گرد شهر و ديار
تا بيايم نشان آدميي
کايد از وي نسيم محرميي
بروم خاک پاي او باشم
نقد جان زير پاي او پاشم
يک زمان يکزبان شوم با او
دو بگويم دو بشنوم با او
چشم باشم چو مجلس آرايد
گوش باشم چو نکته فرمايد
ديدنش از خدا دهد يادم
کند از ديدن خود آزادم
سخنش را چو جا کنم در گوش
سازدم از سخنوري خاموش
وه کزين کس نشانه پيدا نيست
اثري در زمانه قطعا نيست
ور کسي را برم گمان که وي است
چون شود ظاهر آنچنان که وي است
يابمش معجبي به خود مغرور
طورش از اهل دين و دانش دور
نه ازين کار در دلش دردي
نه ازين راه بر رخش گردي
نه ز علم و دراستش خبري
نه ز سر وراثتش اثري
سخن او به غير دعوي ني
همه دعوي و هيچ معني ني
کار او روز و شب خلاف هوا
ورد او صبح و شام نفي سوا
آن هوا را کند خلاف ولي
که بود عشق حضرت مولي
وان سوا را کند به نفي ز جان
که بود غير او نه غير خداي
طالبان را شود به توبه دليل
بنمايد به سوي زهد سبيل
توبه از آمدن به خانه او
زهد از خوان لوليانه او
چون پي گفتگو نهد مجلس
تا شود مايه بخش هر مفلس
به يکي لحظه سازدش روزي
مايه غيبت شبانروزي
رهنما نيست آن که راهزن است
بر سر راه خلق چاه کن است
چون شود گم به سوي حق ره ازو
هست شيطان نعوذ بالله ازو
گر کسي را بود شکيبايي
وقت تنهايي است و يکتايي
خانه در کوي انزوا کردن
رو به ديوار عزلت آوردن
دل به يکباره در خدا بستن
خاطر از فکر خلق بگسستن
بر در دل نشستن از پي پاس
تا به بيهوده نگذرد انفاس
ور ز غوغاي نفس اماره
از جليسي نباشدت چاره
شو انيس کتابهاي نفيس
انها في الزمان خير جليس
مصحفي جوي روشن و خوانا
راست چون طبع مردم دانا
وز حديث صحيح مصطفوي
ناشي از خلق و سيرت نبوي
نسخه اي چون بخاري و مسلم
که ز سقم و علل بود سالم
وز تفاسير آنچه مشهور است
که ز تحريف مبتدع دور است
وز اصول و فروع شرع هدي
آنچه اليق نمايد و اولي
وز فنون ادب چو نحو و چو صرف
آنچه باشد در آن علوم شگرف
وز رسالات اهل کشف و شهود
وز مقالات اهل ذوق و وجود
آنچه باشد به عقل و فهم قريب
که شود منکشف به فکر لبيب
وز دواوين شاعران فصيح
وز مقولات ناظمان مليح
آنچه قبضت کند به بسط بدل
چه قصايد چه مثنوي چه غزل
چون تو را جمع گردد اين اسباب
روي دل ز اختلاط خلق بتاب
گوشه اي گير و گوش با خود دار
ديده عقل و هوش با خود دار
بگذر از نفس و صاحب دل باش
حسب الامکان مراقب دل باش
از کلام و حديث غيرهما
بهره وقت خود بگير اما
نه چنان کان به غفلت انجامد
دل به غير خداي آرامد
نيست مانند عمر را مپسند
صرف آن جز به يار بي مانند
صرفه در صرف عمر کن حرفه
که ز کوشش فزون بود صرفه