حد انسان به مذهب عامه
حيوانيست مستوي القامه
پهن ناخن برهنه پوست ز موي
به دو پا رهسپر به خانه و کوي
هر که را بنگرند کاينسان است
مي برندش گمان که انسان است
وان که خود را گمان برد ز خواص
مي فزايد بر اين معاني خاص
شيخ خود بين برد ز ناداني
ظن که آن شد کمال انساني
که کند خانقاه و صومعه جاي
واکشد پا ز باغ و راغ و سراي
کند اسباب شيخي آماده
بنشيند به روي سجاده
ابلهي چند گرد او گردند
تابع کرد و ورد او گردند
بر خلايق مقدمش دارند
هر چه گويد مسلمش دارند
صد کرامت به نام او سازند
تا سليمي به دامش اندازند
مقتداي زمانه خواجه فقيه
با درون خبيث و نفس سفيه
حفظ کرده ست چند مسئله اي
در پي افکنده از خران گله اي
سينه پر کينه دل پر از وسواس
کرده ضايع به گفت و گوي انفاس
عمر خود کرده در خلاف و مرا
صرف حيض و نفاس و بيع و شرا
گشته مشعوف لايجوز و يجوز
مانده عاجز به کار دين چو عجوز
با چنين کار و بار کرده قياس
خويشتن را که هست اکمل ناس
همچنين تا به درزي و جولاه
همه زين گونه اند روي به راه
هر کسي را به خود گمان آنست
که همين اوست آن که انسانست
جنبش هر کسي ز جاي وي است
روي هر کس به فکر و راي وي است