هيچ موجود نيست در عالم
که شناسد حقيقت آدم
داند آدم حقيقت همه چيز
عين حق را حقيقت همه نيز
بيند آن عين را به چشم عيان
گشت ظاهر به صورت اعيان
غير ازو در جهان نبيند هيچ
آشکار و نهان نبيند هيچ
ليکن اين دولتي نه آسان است
بلکه خاص خواص انسان است
جانب آن اشارتيست نهفت
آن امانت که حضرت حق گفت
بر سماوات و ارض و ما في البين
قد عرضنا الامانة فابين
ليس في الکون کائنا ماکان
کافل حملها سوي الانسان
غير انسان کسش نکرد قبول
زانکه انسان ظلوم بود و جهول
ظلم او آنکه هستي خود را
ساخت فاني بقاي سرمد را
جهل او آنکه هر چه جز حق بود
صورت آن ز لوح دل بزدود
نيک ظلمي که عين معدلت است
نغز جهلي که مغز معرفت است
اي نکرده دل از علايق صاف
مزن از دانش حقايق لاف
زانکه در عالم خدا داني
جهل علم است و علم ناداني