گفت داوود با خداي به راز
کاي مبرا ز افتقار و نياز
چيست حکمت در آفرينش خلق
که ازان قاصر است بينش خلق
گفت بودم پر از گهر گنجي
مخفي از چشم هر گهر سنجي
خود به خود در خود آن همه گوهر
ديدمي بي توسط مظهر
خواستم کان جواهر مکنون
بنمايم ز ذات خود بيرون
تا که بيرون ازين نشيمن راز
گردد احکامشان ز هم ممتاز
همه يابند سوي هستي راه
از خود و غير خود شوند آگاه
آفريدم گهرشناسي چند
تا گشايند ازان گهرها بند
گوهر حسن را کنند اظهار
تا شود گرم عشق را بازار
روي خوبان بداند بيارايند
عشق عشاق ازان بيفزايند
چيست آن گنج، گنج ذات خدا
وان جواهر، جواهر اسما
بود اسما نهفته اندر ذات
شد عيان از ظهور موجودات
داشت اسما جمال پنهاني
ليکن از رتبه هاي امکاني
شد ز يک جلوه آن جمال نهان
ظاهر اندر مظاهر امکان
هر جمال و کمال فرخنده
که بود در جهان پراکنده
پرتو آن کمال دان و جمال
بهر تفصيل رتبه اجمال
صفت علم را ببين مثلا
جلوه گر در مجالي علما