بود بيرون ز نشئه املاک
که کنند اين دقيقه را ادراک
لاجرم گاه خلقت آدم
مي زدند از غرور و دعوي دم
کاي خدا با مسبحيم تو را
سبحه خوانان مصلحيم چرا
ز آب و گل صورتي برانگيزي
کايد از وي فساد و خونريزي
فاضل اينجا به پيشگاه قبول
چيست حکمت ز خلقت مفضول
گل بود خار و خس چه کار آيد
پيش عنقا مگس چه کار آيد
علم الله آدم الأسما
کلها اي حقايق الأشيا
اسم حق پيش صاحب عرفان
نيست الا حقايق اعيان
کرد اسما تمام تعليمش
کرد اوصاف ذات تفهيمش
بعد ازان گفت مر ملائکه را
انبئوني بهذه الأسما
همه گشتند منحرف ز غرور
همه گفتند معترف به قصور
ما علمنا وراء ما علمت
ما فهمنا خلاف ما فهمت
صنعت توست آفرينش ما
رحمت توست علم و بينش ما
هر چه ما را نموده اي دانيم
هيچ بر وي فزود نتوانيم
پس به آدم رسيد بار دوم
از خدا اين ندا که انبئهم
بالأسامي التي بهم ظهرت
چون ز اسرارشان بود خبرت
آدم از امر حق زبان بگشاد
شرح آن نامها يکايک داد
زانکه هست از تمامي اشيا
آدمي کل و مابقي اجزا
هر چه در جزو هست در کل هست
جزو را کوته است از کل دست
نيست در هيچ جزو کل به کمال
هست در کل جميع اجزا حال
کل چو گردد به ذات خود دانا
همه معلوم او شود اجزا
ور شود جزو نيز مدرک خويش
ننهد پا ز دانش خود پيش
گر چه علمش به خود شود حاصل
به دگر جزوها بود جاهل