شعر در نفس خويشتن بد نيست
پيش اهل دل اين سخن رد نيست
ناله من ز خست شرکاست
تن چو نالم، ز شر ايشان کاست
پيش ازين فاضلان شعر شعار
کسب کردي فضايل بسيار
بودي آراسته به فضل و هنر
بودي آزاده از فضول سير
حکمت و اصل و فرع ورزيده
به ترازوي شرع سنجيده
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
طيب انفاس شان مروح روح
جنبش کلکشان کليد فتوح
همه را دل ز همت عالي
از قناعت پر از طمع خالي
وه کز ايشان بجز فسانه نماند
جز سخن هيچ در ميانه نماند
کيست شاعر کنون يکي مدبر
که نداند ز جهل هر از بر
نکند فرق شعر را ز شعير
راحت خلد را ز رنج سعير
همت او خسيس و طبع لئيم
همه آفاق را حريف و نديم
روز و شب کو به کوي و جاي به جاي
مي دود چون سگان سوخته پاي
تا کجا بو برد که يک دو سه کس
گشته جمع از سر هوا و هوس
کرده ترتيب عيش را اسباب
از شراب و کباب و چنگ و رباب
افکند خويش را به مکر و دروغ
پيش آن جمع چون مگس در دوغ
کاسه اي چند زهر مارکند
با همه جنگ و کارزار کند
ژاژ خايد ظرافت انگارد
هرزه گويد لطيفه پندارد
بس که آيد ازان گروه درشت
سيلي اش بر قفا و بر رو مشت
بدر آيد ازان ميانه که بود
پس سر سرخ و چشمخانه کبود
با چنان چشمخانه و پس سر
روي از آنجا نهد به جاي دگر
ننهاده ست هيچ کس خواني
در همه شعر بهر مهماني
که نرفته ست تا سر خوانش
ننشسته طفيل مهمانش
نگرفته ست کس پي گشتي
کنج باغي و جانب دشتي
که نجسته سراغ وي از پي
طي نکرده بساط عشرت وي
زو يکي گر به غار کرده فرار
ثاني اثنين گشته در بن غار
ور دو کس زو به استغاثه شده
از عقب ثالث ثلاثه شده
ور سه کس از جفاش پي زده گم
چون سگ کهف گشته رابعهم
قصه کوتاه هيچ فرد و فريق
زو نرسته به حيله هاي دقيق
گشته زين گونه خست و ابرام
شعر مذموم و شاعران بدنام
هر که مخذول و خاسرش خوانند
خوشتر آيد که شاعرش خوانند
لطف شاعر اگر چه مختصر است
جامع صد هزار شين و شر است
نيست يک خلق و سيرت مذموم
که نگردد ازين لقب مفهوم