متقي نفس خويش را چو شناخت
در شرورش وقايه حق ساخت
سپري شد به پيش حق که مدام
دارد او را نگه ز تير ملام
هر چه آمد ز جنس نقصان پيش
داشت مسند به نفس ناقص خويش
گر چه در کيش صاحب تفريد
آن تقاضا همي کند توحيد
که همه فعل ها چه زشت و چه خوب
بي وسايط به حق بود منسوب
ليک از آنجا که شيوه ادب است
نسبت فعل شر به حق عجب است
همچنين از مقوله افعال
هر چه ديد از قبيل خير و کمال
ساخت خاطر تهي ز وايه خويش
کرد حق را در آن وقايه خويش
نزد از نفس و فعل نفس نطق
داشت بي واسطه مضاف به حق
تا نيفتد در آن فساد و خلل
از ظهور و غرور نفس دغل
نزند سر ريا و عجب ازوي
گرددش نامه رعونت طي