آن دگر يک چو حکم شاه شنيد
سر طاعت ز حکم شاه کشيد
گفت شاها چه مرد اين کارم
چه کشي زار زير اين بارم
آهويي ام ز عمر ناشده سير
آهويي را چه تاب پنجه شير
چيست حکمت تو را درين تلبيس
که شريفي شود فداي خسيس
گر بتابم ازين حکايت رو
حجت من بس است لاتقلوا
ماندن از ساخت حضور تو دور
به که رفتن به پاي خويش به گور
چه شود حاصلم بجز حرمان
که دهي فوق طاقتم فرمان
چون به ملا يطاق افتاد کار
رسم و راه پيمبرانست فرار
اين و امثال اين بسي مي گفت
شاه از آن گفت و گو نمي آشفت
شيوه شاه نيست آشفتن
واندر آشفتگي سقط گفتن
شاه بايد که بردبار بود
در سخن صاحب وقار بود
هر چه در باب مهر و کين گويد
هر بر وفق عقل و دين گويد
اي بسا کز لبش جهد يک حرف
که بسوزد هزار جان شگرف
شاه چون اضطراب او مي ديد
زير لب نرم نرم مي خنديد
خنده اي همچو برق عالم سوز
نه چو صبح دوم جهان افروز
مشو از لطف پادشاه دلير
که بود خنده اش چو خنده شير
او به قصد تو مي کند دندان
تيز و تو مي شماريش خندان