وان دگر شيخ پيش خلق جهان
کرده خود را علم به ذکر نهان
چشم پوشيده لب فرو بسته
نفس از حرف و صوت بگسسته
پا به دامن کشيده سر در جيب
يعني افتاده ام به مکمن غيب
پشت و پايي بر اين جهان زده ام
خيمه بر اوج لامکان زده ام
گر فقيري ز دور جنبيده
گفته با وي مريد دزديده
دور شو دور تا ز لجه راز
جانب ساحلش نياري باز
شيخ بيچاره خود ز وهم و خيال
غرق بحر اماني و آمال
گاهي از فکر زن فتاده به بند
گه فرو مانده در غم فرزند
گه به فکر عمارت خانه
خويشتن را گرفته مردانه
گه به دکان و تيم گشته گرو
بهر تحصيل اجره در تگ و دو
گه به تخمين و ظن گرفته قياس
دخل حمام و آسيا و خراس
گه فرو رفته در چه کاريز
ز آب آن غله کشته و پاليز
گاهي از دست نفس بدفرماي
از شريعت نهاده بيرون پاي
رفته از همت فرومايه
در جوال خيال بي مايه
بر زن و دخترش فکنده نظر
هر يکي را جدا کشيده به بر
دست برده به غبغب پسرش
تا کند يک دو بوسه از شکرش
او درين شغل و عالمي مغرور
گو نشسته ست در مقام حضور
قلب او ذاکر است و لب خاموش
تا لبش آرميده جان در جوش
ذکر حق را نهفته مي گويد
راه دين را نهفته مي پويد
ذکر قلبي کند به صدق و صفا
نه لساني چون ذکر اهل ريا
داد ازين ابلهان گمره داد
منحرف از طريق عقل و سداد
ذکر اينجا کدام وذاکر کيست
بجز آمد شد خواطر چيست
باطني همچو خانه زنبور
که کنندش فضوليان در شور
هر زمان خاطري چو زنبوري
که کشد نيش بر تن عوري
مي رسد زهرناک از چپ و راست
مي زند زخم خويش بي کم و کاست
نه شعاري ز خلعت تقوا
نه حصاري ز عصمت مولا
مي خورد زخم ليکن افسرده ست
نيست آگه که زخم ها خورده ست
بامدادان کز آفتاب نشور
شود افسردگي ز جانش دور
درد آن زخم ها پديد آيد
دل و جانش ز غم بفرسايد
پس نه ذکر است آنکه وسواس است
نيست آن فربهي که آماس است
ذکر اگر نيز هست جهر است آن
نيست ترياق بلکه زهر است آن
گر چه بسته دهان ز ذکر بلند
نصب کرده بر آن نشاني چند
چشم پوشيده و لب خاموش
سرفکنده فرو به سينه و دوش
اين سراسر فغان و فرياد است
که مرا ذکر خفيه اوراد است
روز تا شب به ذکر مي کوشم
ذکر حق را ز خلق مي پوشم
ليکن آنجا که عقل بر کار است
اين نه اخفاست بلکه اظهار است
گر چه از يک نشانه کرد گذر
کرد بر پا دو صد نشان دگر