مي زند شيخ ما ز شور و شغب
صيحه صبحگاه و هي هي شب
حزب اوراد صبح مي خواند
خويش را حزب حق همي داند
سر پر از کبر و دل پر از اعجاب
روي در خلق و پشت بر محراب
صف زده گردش از خران گله اي
درفکنده به شهر ولوله اي
چيست اين شيخ ذکر مي گويد
لوث غفلت به ذکر مي شويد
ناگهان مردکي دويد از در
کرده در گوش شيخ و ياران سر
که فلان خواجه يا امير رسيد
حضرت شيخ را محب و مريد
شيخ و اصحاب ز دست شدند
از شراب غرور مست شدند
ذکر را شد چنان بلند آهنگ
که از آن مردم آمدند به تنگ
گشت خشک از فغان سقف شکاف
ذاکران را درون ز لب تا ناف
آن يکي بر دهان کف آورده
وز کف خود طپانچه ها خورده
وان دگر جيب خرقه چاک زده
دمبدم آه دردناک زده
وان دگر يک به هاي هاي دروغ
کرده آغاز گريه هاي دروغ
گفته هر کس که ديده آن گريه
هذه فرية بلا مرية
خنکي چند کرده خود را گرم
نه ز خالق نه از خلايق شرم
شيخ چون ذکر را فرو آرد
رو به ميدان گفت و گو آرد
سخن از کشف راند و الهام
فرق گويد ميان حال و مقام
سر تجريد و نکته توحيد
گويد اما مشوب با تقليد
او ز تحقيق دم زند اما
رسم تقليد سازدش رسوا