حرفها را به وقت نطق و بيان
شفه آمد منصه اعلان
گر تأمل کني درين کلمه
بنگري حال حرفهاش همه
بي گمان دانمت به آن گروي
که يکي نيست زان ميان شفوي
مخرج حرفهاش جز شفه است
نسبت آن سوي شفه سفه است
وين اشارت بدان بود که مدام
بايدش در حريم ستر مقام
اين سبق پيشه کن چه روز و چه شب
بي فغان زبان و جنبش لب
پيش روشندلان بحر صفا
ذکر حق گوهر است و دل دريا
پرورش ده به قعر آن گهري
که نيايد به لب ازان اثري
تا خدا سازدش به نصرت و عون
گوهري قيمتش فزون ز دو کون