اي کشيده به کلک وهم و خيال
حرف زايد به لوح دل همه سال
گشته در کارگاه بوقلمون
تخته نقشهاي گوناگون
چند باشد ز نقش هاي تباه
لوح تو تيره تخته تو سياه
حرف خوان صحيفه خود باش
هر چه زايد بشوي يا بتراش
دلت آيينه خداي نماست
روي آيينه تو تيره چراست
صيقلي وار صيقلي مي زن
باشد آيينه ات شود روشن
هر چه فاني ازو زدوده شود
وانچه باقي در او نموده شود
صيقل آن اگر نه اي آگاه
نيست جز لااله الاالله
لا نهنگيست کاينات آشام
عرش تا فرش در کشيده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوي مانده نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعيان کشيده خط عدم
نقطه اي زين دواير پر کار
نيست بيرون ز دور اين پرگار
چه مرکب درين فضا چه بسيط
هست حکم فنا به جمله محيط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کل ما خلق است
هر چه سر مي زند ز جيب بقا
مي برد بر قدش قباي فنا
هندوي نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده بر او جهان فراخ
کش کشانش دو شاخه بر گردن
مي برد تا به خدمت ذوالمن
دو نهال است رسته از يک بيخ
ميوه شان نفس و طبع را توبيخ
باشد اين ميوه تلخ اول کار
وآخر آرد حلاوت بسيار
کرسي لا مثلثيست صغير
اندر او مضمحل جهان کبير
هر که روي از وجود محدث تافت
ره به کنجي ازان مثلث يافت
عقل داند ز تنگي هر کنج
که در او نيست ما و من را گنج
بوحنيفه که در معني سفت
نوعي از باده را مثلث گفت
هست بر راي او به شرع هدي
آن مثلث مباح و پاک ولي
اين مثلث به کيش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح
زان مثلث کسي که زد جامي
شد ز مستي زبون هر خامي
زين مثلث کسي که يک جرعه
خورد بختش به نام زد قرعه
جرعه راحتش به جام افتاد
قرعه دولتش به نام افتاد
چون تو از تنگناي رخنه لا
جستي افتاد کار با الا
گر چه لا داشت تيرگي عدم
دارد الا فروغ نور قدم
گر چه لا بود کان کفر جحود
هست الا کليد گنج شهود
چون کند لا بساط کثرت طي
دهد الا ز جام وحدت مي
آن رهاند ز نقش بيش و کمت
وين رساند به وحدت قدمت
تا نسازي حجاب کثرت دور
ندهد آفتاب وحدت نور
دايم آن آفتاب تابان است
از حجاب تو از تو پنهان است
گر برون آيي از حجاب دويي
مرتفع گردد از ميانه دويي
در زمين و زمان و کون و مکان
همه او بيني آشکار و نهان
هست ازان برتر آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب خلل
تو حجابي ولي حجاب خودي
پرده نور آفتاب خودي
گر زماني ز خود خلاص شوي
مهبط فيض نور خاص شوي
جذب آن فيض يابد استيلا
هم ز «لا» وارهي هم از «الا»
نفي و اثبات بار بربندند
خاطرت زير بار نپسندند
گام بيرون نهي ز دام غرور
بهره ور گردي از دوام حضور
هم به وقت شنيدن و گفتن
هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غايب و به حق حاضر
چشم و جانت بود به حق ناظر
سکر و هشياريت يکي گردد
خواب و بيداريت يکي گردد
ديده ظاهر تو بر دگران
ديده باطنت به حق نگران