جامي اطناب در سخن نه سزاست
قصه کوتاه کن که وقت دعاست
نه دعايي که شاعرانه بود
از ره صدق بر کرانه بود
خواهي آنها ز ايزد متعال
که بود در قياس عقل محال
يا بود ز آرزوي نفساني
مقتصر بر زخارف فاني
بل دعاي قرين صدق و صفا
مشتمل بر مصالح دو سرا
هم در او جاه و حشمت دنيا
هم در او عز و دولت عقبا
سر نهي بر زمين عجز و نياز
کاي خدا کار او به لطف بساز
عدل را در دلش چنان جا کن
که نراند برون ز عدل سخن
شرع را پيشواي حکمش دار
حکم او را ز شرع ساز مدار
هر چه باشد ز عدل و شرع برون
مده او را بر آن قرار و سکون
تا بود در جهان بقا امکان
باقيش دار شاه و شاه نشان
دولتش را درين سراي اميد
ساز تخم سعادت جاويد
مقبلي کش به خير راهنماست
و او خود اندر زمانه بي همتاست
در پناهش پناه عالم باد
بالنبي و آله الامجاد