دوربينان بارگاه الست
بيش ازين پي نبرده اند که هست
ذات پاکش ز چوني و چندي
هستي ساده از نشانمندي
در مکين و مکان چه فوق و چه تحت
وحدتي ساذج است و هستي بحت
وحدتي گشته کثرتش طاري
در همه ساري از همه عاري
از حدود تعلقات برون
وز قيود تعينات مصون
نه به دام قيود صيد شده
نه به اطلاق نيز قيد شده
هم مقيد خود است و هم مطلق
گه ز باطل نموده گاه از حق
قيد او سازوار با اطلاق
زهرش آميزگار با ترياق
اوست مغز جهان جهان همه پوست
خود چه مغز و چه پوست چون همه اوست
بود کل جهان در او مستور
کرد در کل به ذات خويش ظهور
کل در او عين اوست او در کل
عين کل همچو آب اندر گل
آب در گل گل است و گل در آب
عين آب اين دقيقه را درياب
برتر است اين سخن ز درک فهوم
کي شود درک جز به ترک رسوم
نرسد کس بدين به بوالهوسي
بگذر از اسم و رسم تا برسي
عقل بگذار کان عقيله توست
دانه مکر و دام حيله توست
عقل جز وي درين نشيمن کسب
بهر آداب بندگيست فحسب
به دليل عليل و فکر سقيم
کي شناسد صفات و ذات قديم
بوريا باف اگر چه بشکافد
مو به صنعت حرير چون بافد؟