به گرمي گفتش ار کار دگر هست
بجو تا وقت و فرصت اين قدر هست
که اين شب چون به روز آيد ز شيرين
به هجران وصل بگرايد ز شيرين
پس از اين شب بود روز جدايي
که اين بوده ست تقدير خدايي
چو فرهاد اين شنيد ، از دل به سد درد
برآورد آهي و از جان فغان کرد
که اي وصلت دواي درد هجران
چه سازم در فراقت با دل و جان
تو گر رخ پوشي از من جان نخواهم
اگر دردم کشد درمان نخواهم
به هجران گر بر اين سر کوه مانم
به زير کوه سد اندوه مانم
نخواهم زندگاني در فراقت
که شادم ز اجتماع و احتراقت
بگفت از اجتماع و احتراقم
اگر شادي مينديش از فراقم
که در قربت مه ار مهرش بسوزد
ز مهرش بار ديگر برفروزد
هلالش را چو خواند در مقابل
کند بدر و برد اندوهش از دل
اگر خسرو نبندد پايم از راه
به هر مه بردمم زين کوه چون ماه
شبان تيره ات را نور بخشم
گه از نزديک و گه از دور بخشم
و گر چون شکرم در کام گيرد
ز لعل شکرينم جام گيرد
دگر نگذاردم از کف زماني
که آسايد ز وصلم خسته جاني
اگر با خسروم افتد چنين کار
به هجرانم ببايد ساخت ناچار
ز وصلم گر به ظاهر دور ماني
به سد محنت ز من مهجور ماني
به تمثال و به يادم آشنا شو
ز اندوه جداييها جدا شو
ميسر بي منت گر هست خوابي
به خواب آيم ترا چون آفتابي
غرض هر کامت از من هست مقصود
بخواه اکنون که آمد گاه بدرود
بگفتا کام خسرو کام من نيست
به شهد شهوت آلوده دهن نيست
رضاي تو مرا مقصود جان است
نه کام دل نه دل اندر ميان است
تراگر راندن شهوت مراد است
مرا ني در کمر آب و نه باد است
وگر اين نيست قصد و امتحان است
مرا آن تير جسته از کمان است
به چين افکندم آنرا همچو نافه
چو آهوي ختايي بي گزافه
و گر زان صورتي بر جاي مانده ست
به راه عاشقي بي پاي مانده ست
بنتواند ز جا برخاست کامي
ندارد جز قعود بي قيامي
چو خسرو گر کسي آلفته گردد
بود کين در به سعيش سفته گردد
ز حرف کوهکن شيرين برآشفت
بخنديد و در آن آشفتگي گفت
چوخسرو بايدت آلفته گشتن
که مي بايد درم را سفته گشتن
تو کوه بيستون از پا درآري
چرا افزار در سفتن نداري
وگر داري و از کار اوفتاده ست
چو خوانيمش به خدمت ايستاده ست
رضاي من اگر جويي زجا خيز
به خدمت کوش و از شنعت مپرهيز
که بي مردي زني را خرمي نيست
که بي روح القدس اين مريمي نيست
بسنب اين گوهر ناسفته ام را
بکن بيدار عيش خفته ام را
که از آميزش خسرو به شکر
نهادم پيشت اين ناسفته گوهر
فکندم گنج باد آورد از دست
که جانم با غم عشق تو پيوست
ز عشقت بي نياز از ملک و مالم
در اين برج شرف نبود وبالم
نخوانده خطبه ام خسرو به محضر
نکرده بيع اين ناسفته گوهر
متاع خويش را ديگر به خسرو
بنفروشم که دارد دلبري نو
بيا آسان کن از خود مشکلم را
به برگير و بده کام دلم را
که مه را مشتري در کار باشد
نه هر انجم که در رفتار باشد
چو فرهاد اين سخنها کرد از او گوش
به کامش شد شرنگ از غيرت آن نوش
بگفت اي عشق تو منظور جانم
کرم فرما به اين خدمت مخوانم
از اين خدمت مرا معذور مي دار
که در سفتن بسي کاريست دشوار
به هجران تا رضاي تست سازم
به وصلم گر نوازي سرفرازم
مرا در عشق تو از خود خبر نيست
به غير از عاشقي کار دگر نيست
بر اين سر کوهم ار گويي بمانم
وگر خواهي به پايت جان فشانم
چو شيرين اين سخنها کرد از او گوش
به کامش باز کرد آن چشمه نوش
دهانش را ز نقل بوسه پر کرد
ز مژگان هم کنارش پر ز در کرد
در آغوشش دمي بگرفت چون جان
به کامش لب نهاد و گفت خندان
که الحق چون تو اندر عشق فردي
نديده تا جهان ديده ست مردي
نشاندم بر سر خوان وصالت
نپوشيدم ز چشم جان جمالت
ترا چندان که بايد آزمودم
به رويت باب احسانها گشودم
زرت آمد برون پاک از خلاصم
چه غم ديگر ز طعن عام و خاصم
بمان چندي بر اين سرکوه چون برف
گدازان کن به يادم عمر را صرف
که آخر زين گدازش جام لاله
دمد زين خاک چون پر مي پياله
به پايان نخل عشق آرد از آن بار
کند آسان هزاران کار دشوار
ميان گفتگو شد صبح را چاک
گريبان و عيان شد عرصه خاک
ز زير زاغ شب چون بيضه خورشيد
عيان شد چون به محفل جام جمشيد
پرستاران شيرين هم ز بستر
برآوردند سر چون خفت اختر
پي پوشيدن آن راز شيرين
ز جا برخاست همچون باغ نسرين
چو خور بر کوهه گلگون برآمد
چو سيل از کوه در هامون برآمد
وداع کوهکن کرد و عنان داد
به گلگون و روانش ساخت چون باد
پرستارانش هم از پي براندند
به هجرش کوهکن را برنشاندند
از آن هامون چو بيرون رفت شيرين
نماند آنجا بجز فرهاد مسکين
به سنگ و تيشه باز افتاد کارش
به تکميل مثال روي يارش
ندانم در فراق يار چون کرد
ز تيشه بيستون را بي ستون کرد
پس از چندي که شيرين را به خسرو
گذار افتاد و جست آن شادي نو
حديث کوهکن گفتند با هم
در اين مدعا سفتند با هم
ميان گفتگو خسرو ز شيرين
شنيد از محنت فرهاد مسکين
به عشق کوهکن ديدش گرفتار
پي آزاديش دل ساخت بيدار
به دفع کوهکن انديشه ها کرد
بسي تير خطا از کف رها کرد
در آخر از حديث مرگ شيرين
به جان کوهکن افکند زوبين
نبودش چون ز عشق او فروغي
به جانش زد خدنگي از دروغي
به تيشه دست خود سر کوفت فرهاد
شد از کوه دو سد اندوه آزاد
درخت عشق را جزغم ثمر نيست
بر و برگش جز از خون جگر نيست
نه تنها کوهکن جان داد ناشاد
که خسرو هم نشد زين غصه آزاد
يکي از تيشه تاج غم به سرداشت
يکي پهلو دريده از پسر داشت
خمش کن صابر ازين گفت پرپيچ
که دنيا نيست غير از هيچ در هيچ
زبان زين گفتگو بربند يکچند
که توتي از زبان مانده ست در بند
وصال و وحشي اين افسانه خواندند
به پايان نامده دامان فشاندند
تو هم رمزي از اين افسانه گفتي
که اندر خواب ديدي يا شنفتي
جهان گويي همه خواب و خيال است
خيال وخواب اگر نبود چه حال است
دلم از معني اين قال خون است
که در آخر ندانم حال چون است
بود خواب و خيال اين خواري ما
پس از مردن بود بيداري ما