بگفت از راز من پوشيده داريد
شبي با کوهکن بازم گذاريد
که در عشقم بجز خواري نديده ست
ره و رسم وفاداري نديده ست
به سنگ و آهن از من يار گشته ست
ز سختي محنتش بسيار گشته ست
به يادم مي تراشد کوه را روي
به رويش مي رود از خون دل جوي
تنش زار و دلش بيمار عشق است
زيان و سودش از بازار عشق است
ز هجرم جز دل پر غم ندارد
به زخم از وصل من مرهم ندارد
که تا نخل قدم بر بار ديده ست
رطب ناخورده نيش خار چيده ست
بياراييد امشب محفلم را
دهيد از کوهکن کام دلم را
گلم بي بلبلي خندان نگردد
سرم بي شور با سامان نگردد
لواي شادکامي بر فرازيد
مي و نقل و کباب آماده سازيد
اگر سيب سفاهان نيست ، غم نيست
زنخدانم به لطف از سيب کم نيست
هم از نارنج و اترج بي نيازم
که ليمو بار دارد سرو نازم
ز حلوا گر نداريد آب دندان
بود حلواي لعلم باب دندان
ازاين مهمان که امشب هست مارا
نخواهد بست غم در شست ما را
شب قدر است و روز عيد امشب
نوازد چنگ خود ناهيد امشب
همي مي در قدح ريزيد تا مست
شود هر کس که در اين کوه سر هست
که کس را آگهي از ما نباشد
ميان ما کسي را جا نباشد
پس از آراستن بزم طرب را
به ما تا روز بگذاريد شب را
نه دايه نه کنيزي هست در کار
که بخت کوهکن گشته ست بيدار
پرستاران ز او چون اين شنيدند
ز حيرت جمله انگشتان گزيدند
ولي غير از رضاي او نجستند
به پيش او وراي او نجستند
يکي بزم طرب آماده کردند
صراحي هر چه بد پر باده کردند
به محفل هر چه مي بايست بردند
به جان پا در ره خدمت فشردند
نهاليها نهادند و برفتند
در آن بيدار شب تا روز خفتند
يکي آگه نشد زيشان که شيرين
چسان آسود با فرهاد مسکين
مگر پر کار گلبانوي هشيار
که چون کوکب دو چشمش بود بيدار
فراز پشته اي از دور تا روز
ز حسرت بد دهانش باز چون يوز
به جاسوسي ز خسرو بود مأمور
که بي اجري نباشد هيچ مزدور