که بر رويم نگاهي کن خدا را
به صحبت آشنا کن آشنا را
به بوسي زان لبم بنواز از مهر
مکن پنهان ز رنجوران دوا را
گداي کوي تو گشتم به شاهي
به خوان وصل خود بنشان گدا را
ميان عاشقانم کن سر افراز
بنه تا سر نهم بر پات يارا
اگر خسرو نيم فرهاد عشقم
که از ياري به سر بردم وفا را
نيم صابر که صبر آرم به هجران
بده کام دلم يا دل خدا را
غزل را چون به پايان برد فرهاد
به شيرين گفت از هجر تو فرياد
نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران
که چون خسرو شکرخايم به دندان
بده بوسي از آن لعل چو قندم
که تو عيسي دمي من درد مندم
خمار هجر دارم ده شرابم
که از بهر شراب تو کبابم
دل شيرين به حالش سوخت دردم
به ساقي گفت کو آن ساغر جم
بيا يک دم ز خود آزاد سازم
خراب از عشق چون فرهاد سازم
شنيد و جام پر کرد و به او داد
کشيد و داد جامي هم به فرهاد
سوم ساغر چو نوشيدند با هم
به صحبت سخت جوشيدند با هم
چنين بودند تا شب گشت آن روز
نهان شد چهر مهر عالم افروز
به مغرب شد نهان مهر دل آرا
ز مشرق ماه بدر آمد به بالا
چو رخ بنهفت خور بنمود کيوان
چراغان شد ز کوکبهاي رخشان
پرستاران شيرين راز گفتند
سخنهايي که بايد باز گفتند
که امشب را کجا ؟ چون برسر آري ؟
که را با خود به بزم و بستر آري ؟
رود زينجا که و ماند که اينجا ؟
نظر کن تا چه مي بايد به فردا