بهر جا وصل از دوري نکوتر
بجز يک جا که مهجوري نکوتر
رهد عطشان ز مردن آب خوردن
بجز يک جا که بهتر تشنه مردن
چه جا آنجا که يار آيد ز در باز
براي آنکه بر دشمن کند ناز
ز ياران رنج به کاو بر تن آيد
که بهر گوشمال دشمن آيد
غذا به گر خورم از پهلوي خويش
کز آن گسترده خوان بهر بدانديش
به ار خون جگر باشد به جامم
که ريزد ساغر غيري به کامم
ز شبهاي سيه چندان نسوزم
که شمع از آتش غيري فروزم
ولي غيرت هم از راهي نه نيکوست
کدام است آنکه بربنديم بر دوست
چو آمد يار خوش بر روي اوباش
به رغم هر که خواهد باش گو باش
به کام تشنه وانگه آب حيوان
هلاک آن دل کز او برگيري آسان
به ساغر کوثر و دلدار ساقي
حرام آن قطره اي کاو مانده باقي
چو عمر رفته را بخت آورد باز
از آن بدبخت تر کو کآورد باز
ز شيرين کوهکن را جام لبريز
بهانه گو شکر گو باش پرويز
به کوه اين نامراد سنگ فرساي
به نقش پاي شيرين چشم تر ساي
ز درد جان گداز و آه دل سوز
ز شب روزش بتر بودي شب از روز
همه شب از غم جانان نخفتي
خيالش پيش چشم آورده گفتي
که او از ياد ناشادم نرفته
ز چشم ار رفته از يادم نرفته
ز جان از تاب زلفم تاب برده
ز چشم ار چشم مستم خواب برده
نگفتي چون برفتم کآيم از ناز
نگفتم عمر رفته نايدم باز
نگفتي با وفا طبعم قرين است
نگفتم عادت بختم نه اين است
نگفتي گشت خواهم آشنامن
نگفتم راست است اما نه بامن
نگفتي دل ستانم جانت به خشم
نگفتي اين نبخشي و آنت به خشم
نگفتي راز تو با کس نگويم
نگفتم گويي اما پيش رويم
نگفتي خسروان از من به تابند
نگفتم ره نشينان تا چه يابند
نگفتي يکدلم با ره نشينان
نگفتم پيش آنان واي اينان
نکردي آنچه نيرنگت بياراست
بيا تا آنچه گفتم بنگري راست
به وصل خود نگشتي رهنمونم
بيا بنگر که از هجر تو چونم
چو بنشستي به دلخواهي به پيشم
بيا بنگر به دلخواهي خويشم
ببين از درد هجرم در تب و تاب
ز چشم و دل درون آتش و آب
مرا گفتي چو دل در عشق بندي
دهد عشقت به آخر سر بلندي
بلندي داده عشق ارجمندم
ولي تنها به اين کوه بلندم
مرا از بهر سختي آفريدند
نخست اين جامه را بر تن بريدند
شدم چون از بر مادر به استاد
سر و کارم به سنگ افتاد و پولاد
همي بر سختيم سختي فزودند
به بدبختيم بدبختي فزودند
بدان سختي چو لختي چاره کردم
ز آهن رخنه ها در خاره کردم
فتادم با دلي سنگين سر و کار
که آسان کرد پيشم هر چه دشوار
کجا آهن که با اين سخت جانم
اگر کوشم در او راهي ندانم
بسي خارا به آهن سوده کردم
از اين خارا روان فرسوده کردم
نگارا وقت دمسازيست بازآ
مرا هنگام جانبازيست بازآ
که از جان طاقت از تن تاب رفته
در اين جو مانده ماهي آب رفته
بر اين کهسار تاب اي ماهتابم
فرو نارفته از کوه آفتابم
همي ترسم که اي جان جهانم
نيايي ور رود بر باد جانم
گر از جان دادنم بيمي ست زان است
که جان بهر نثار دلستان است
به سختي با اجل زان مي ستيزم
که باز آيي و جان بر پات ريزم
به هجران سخت باشد زندگاني
به اميد تو کردم سخت جاني
اجل را مي دهم هر دم فريبي
مگر يابم ز ديدارت نصيبي
به حيلت روزگاري مي گذارم
که جان در پاي دلداري سپارم
چه بودي طالعم دمساز گشتي
که جان رفته از تن بازگشتي
زماني روي گلگون کن بدين سوي
ز گردش بخت را گلگونه کن روي
براين کوه ار شدي آن برق رفتار
چو برقي کاو فرود آيد ز کهسار
وگر از نعل او فرسودي اين کوه
ز من برخاستي اين کوه اندوه
نمي گويم کزين کارم نفور است
به کار سخت همدستي ضرور است
گرم همدست سازي پاي گلگون
کنم اين کوه را يک لحظه هامون
خيالت گر چه اي بيگانه کيشم
نخست آمد به همدستي خويشم
ولي چندان فريب و ناز دارد
که از شوخي ز کارم باز دارد
چنين مي گفت و خون ديده باران
از آن کهسار چون سيل بهاران
زماني ديده بست و بيخود افتاد
چو ديد آن دم که از هم ديده بگشاد
به نام ايزد يکي دشت از غزالان
همه بالا بلندان خردسالان
همه در زير چتر از تابش خور
چو تاووسان چتر آورده بر سر
در فردوس را گفتي گشادند
که آن حورا وشان بيرون فتادند
همه صيد افکنان در راه و بيراه
کمند زلفشان بر گردن ماه
همه گلچهرگان با زلف پرچين
از ايشان دشت چون دامان گلچين
سگ افکن در پي آهو به هر سو
همه در پويه چون سگ ديده آهو
ز مژگان چنگل شاهين گشاده
چو شاهين در پي کبکان فتاده
شراب لاله گونشان در پياله
همه صحرا تو گفتي رسته لاله
زمين از رويشان همچون گلستان
هوا از مويشان چون سنبلستان
بت گلگون سوار اندر ميانه
روان را آرزو دل را بهانه
ز مژگان رخنه کن در خانه دل
ز صورت شعله زن در خانه زين
خرد زنجيري زلف بلندش
سر زنجير مويان در کمندش
قمر از پيشکاران جمالش
جنون از دستياران خيالش
بلا را ديده بر فرمان بالاش
اجل را گوش بر حکم تقاضاش
نگاه فتنه بر چشمان مستش
فلک را دست بيرحمي به دستش
دل آشوبي ز همکاران مويش
جهانسوزي ز همدستان خويش
شه از گنج گهر او را خريدار
فقير از آه شبگيرش طلبکار
به آن از زلف طوق بندگي نه
به اين از لب شراب زندگي ده
چو چشم افتاد به روي کوهکن را
همي ماليد چشم خويشتن را
به خود مي گفت کاين آن سرونازست
که شاهان را به وصل او نياز است ؟
که شد سوي گدايان رهنمونش
که ره بنمود سوي بيستونش ؟
کدام استاد اين افسونگري کرد ؟
که اين افسون به کار آن پري کرد ؟
که راهش زد که اندر راهش آورد ؟
به من چون دولت ناگاهش آورد ؟
کرا تاب کمند آمد بر افلاک ؟
که ماه آسمان افکند بر خاک ؟
مگر راه سپهر خويش دارد
که ره بر اين بلندي پيش دارد
در اين بد کآمد از آن دلفريبان
بتي چون سوي رنجوران طبيبان
پي آگاهي فرهاد مسکين
فرستادش مگر بانوي شيرين
سخنهايي که بود از بيش و کم گفت
برهمن را ز آهنگ صنم گفت
حديث نامه شاه جهان را
جواب نامه سرو روان را
گر از خود يا از آن شيرين دهن گفت
تمامي را به گوش کوهکن گفت
از آن گفت و شنو بيچاره فرهاد
به جايي شد که چشم کس مبيناد
تنش گفتي ز بس تاب و تب آورد
نثار پاي گلگون بر لب آورد
چو سيلاب از سر کوه آن يگانه
به استقبال شيرين شد روانه
شکر لب يافت اندر نيمه راهش
به سد شيريني آمد عذر خواهش
به کوه آمد نگار لاله رخسار
چو خورشيدي که او تابد به کهسار
رسيد آنجا که مرد آهنين دست
به کوه آن نقشهاي طرفه بر بست
رسيد آنجا که عشق سخت بازو
به کوه افکنده بد غارت به نيرو
شده سد پاره کوه از عشق پر زور
بدانسان کز تجلي سينه طور
چو پيش آمد رواقي ديد عالي
که کردش دست عشق از سنگ خالي
شکسته طاق چرخ دير بنياد
به زيرش طاق ديگر بسته فرهاد
همي شد تا به سنگي شد مقابل
که بر تمثال آن شيرين شمايل
بگفت اين سينه فرهاد زار است
که در وي نقش شيرين آشکار است
به زلف خويش دستي زد پريوش
نگشت از حال خود آن نقش دلکش
از آنجا يافت کان تمثال خويش است
که احوالش نه چون احوال خويش است
و يا استاد چيني کرده نيرنگ
يکي آيينه بنموده ست از سنگ
تبسم را درون سينه ره داد
به صنعت پيشه مزد از يک نگه داد
به شوخي گفت کاي مرد هنرور
تو گويي بوده شيرينت برابر
مرا خود يک نظر افزون نديدي
چسان اين صورت دلکش کشيدي
اگر گويم هنر بود اين هنر نيست
چنين تمثال کار يک نظر نيست
بگفت آن يک نظر از چشم دل بود
از آنش دست هجران محو ننمود
چو ديدم بر رخت از ديده دل
از آن دارم شب و روزت مقابل
بگفت اين نقش بد گو را بهانه ست
به بي پروايي شيرين بهانه ست
همي گويد که آن کاين نقش بسته ست
چو دل شيرين به پهلويش نشسته ست
که کس ناديده نقش کس نپرداخت
و گر پرداخت چو اصلش کجا ساخت
بگفتا داند اين کانديشد اين راز
که اين صورت که بر مه زيبدش ناز
برهر کس که جاي از ناز دارد
ز بس شوخي زکارش باز دارد
دلي از سنگ بايد جاني از روي
که پردازد به سنگ و تيشه زين روي
چو شيرينش چنين بي خويشتن ديد
به بيهوشي صلاح کوهکن ديد
بگفتا بايدش جامي که پيمود
به مستي چند حرفي گفت و بشنود
اگر حرفي زند مستي بهانه ست
توان گفت او به بد مستي نشانه ست
وزين غافل که عاشق چون شود مست
لب از اسرار عشقش چون توان بست
مگر مي خواست وصف نوگل خويش
عيان تر بشنود از بلبل خويش
به دور آمد شرابي چون دل پاک
روان افروز دور از هر هوسناک
ميي سرمايه عشق جواني
کمين تعريفش آب زندگاني
به صافي چون عذار دلنوازان
به تلخي روزگار عشقبازان
سراپا حکمت و آداب گشته
فلاتوني ست در خم آب گشته
ادبها ديده از خردي زدهقان
شده در خورد بزم پادشاهان
نخست آن مه به لعل آلوده ياقوت
نمود از لعل تر ياقوت را قوت
از آن رو جام مي جان پرور آمد
که روزي بر لب آن دلبر آمد
چو جام از لعل او شد شکر آلود
به آن تلخي کش ايام پيمود
چو جوش باده هوش از دل ربودش
که چندان گشت آشوبي که بودش
جنون کش با خرد گرگ آشتي بود
چو فرصت يافت بر وي دست بگشود
که بيرون شو ز سرکاين خانه ماست
نيايد صحبت عقل و جنون راست
خرد عشق و جنون را ديد همدست
از آن هنگامه رخت خويش بر بست
ادب را رفت گستاخي به سر نيز
که گستاخي ست جا ننگ است برخيز
حجاب اين کشمکش چون ديد شد راست
به او کس تا نگويد خيز برخاست
خرد با پيشکاران تا برون راند
جنون با دستياران در درون ماند
حجاب عقل رفت و جاي آن بود
حجاب عشق بر جا همچنان بود
حجاب عشق اگر از پيش خيزد
به مردي کاب مردان را بريزد
چه غم گر عشق داور پرده رو نيست
که خورشيد است و چشم بد بر او نيست
ولي عشقي که نبود پرده اش پيش
زيان بيند هم از چشم بد خويش
که عاشق چون نظر پرورده نبود
همان بهتر که او بي پرده نبود
چو آتش عاشق آنگه رخ برافروخت
که اول خويش و آنگه پرده را سوخت
از آتش سوختن از پرده پيش است
که او خود پرده سيماي خويش است
چو شيرين کوهکن را پرده در ديد
به شيريني از او در پرده پرسيد
که اي چيني نسب مرد هنرمند
به چين با کيستت خويشي و پيوند
در آن شهري ز تخم سر بلندان
و يا از خاندان مستمندان
تو با فرهنگ و راي مهتراني
نپندارم که تخم کهتراني
نخستين روز کت پرسيدم از بوم
نگرديد از نژادت هيچ معلوم
همي خواهم که دست از شرم شويي
نژاد خويشتن با من بگويي
دگر گفتش تو گويي بت پرستي
کت اندر بت تراشي هست دستي
بسي نقش است در اين کوه خارا
نباشد همچو اين صورت دل آرا
بدو فرهاد گفت آري چنين است
ز چينم بت پرستي کار چين است
تو اي بت گر به چين منزل گزيني
به غير از بت پرستي مي نبيني
چنين مي رفت در انديشه من
کز اول روز داني پيشه من
ولي معذوري اي سرو سمن سا
که يک سرداري و سد گونه سودا
صنم ازناز دستي برد بر روي
به سد ناز و کرشمه گفت با اوي
که اي از تيشه رکش کلک ماني
ترا بينم به مزدوران نماني
غريبي پيشه ور از کارفرما
ز سوداي زر و نه فکر کالا
اگر روي زمين گردد پر از در
ترا بينم که چشم دل بود پر
همه گوهر ز نوک تيشه داري
نخواهي زر چه در انديشه داري
چنين بي مزد اين زحمت کشيدن
مرا بار آورد خجلت کشيدن
کشي رنج و هواي زر نداري
اگر رنج دو روزه بود باري
کرا داري بگو در کشور خويش
که نه داري سر او نه سر خويش
به حق آشنايي ها که پيشم
سراسر شرح ده احوال خويشم
از اين گفتار فرهاد هنرمند
به خود پيچد و خامش ماند يکچند
وزان پس شرح غم با نازنين گفت
چنين شيرين نگفت اما چنين گفت
که اي لعلت زبانم برده از کار
زبانت بازم آورده به گفتار
چه مي پرسي که تاب گفتنم نيست
و گر چه هم دل بنهفتنم نيست
شنيدم اي نگار لاله رخسار
دلي داري غمين جاني پرآزار
گلت پژمرده و طبعت فسرده ست
که سودا در مزاجت راه برده ست
به حيلت کوه و صحرا مي سپاري
که يک دم خاطري مشغول داري
چه بايد بر سر غم غم نهادن
به فکر غم کشي چون من فتادن
به چنگ و باده ده خود را شکيبي
نه از درد دل چون من غريبي
ولي گويم به پيشت مشکل خويش
به اميدي که بگشايي دل خويش
مگو از غم، ره غم چون توان بست
که مي گويند خون با خون توان بست
نگويم کز غمم آزاد سازي
که از غم خاطر خود شاد سازي
بدان اي گل عذار مه جبينم
که من شهزاده اقليم چينم
من از چينم همه چين بت پرستند
چو من يک تن ز دام بت نرستند
مرا مادر پدر بودند خرسند
ز هر کام از جهان الا ز فرزند
پدر گفته ست روزي با برهمن
که گر بت سازدم اين ديده روشن
به فرزندي نمايد سرفرازم
مر او را خادم بت خانه سازم
چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد
مرا شش ساله در بتخانه آورد
يکي بتگر در آنجا رشک آذر
مرا افتاد خو با مرد بتگر
چو بت مي کردم از جان خدمت او
که بد ميل دلم با صنعت او
از آن خدمت روان او برافروخت
هر آن صنعت که بودش با من آموخت
برهمن بت تراشي داد يادم
بماند آن خوي طفلي در نهادم
چو از چشم محبت سوي من ديد
چنان گشتم که استادم پسنديد
بتي باري به سنگي نقش بستم
ربود آن بت عنان دل ز دستم
شب و روزم سر اندر پاي او بود
سرم پيوسته پر سوداي او بود
بسي گشتم که او را زنده بينم
به جان آن گوهر ارزنده بينم
نديدم در همه چين همچو اويي
شدم شيدايي و آشفته خويي
از آن آشوب بي اندازه من
همه چين گشت پرآوازه من
همه گفتند شادان نيک بختي
زباغ خسروي خرم درختي
کش اول بت مي صورت چشاند
به معني بازش از صورت کشاند
همه بامن نياز آغاز کردند
مرا از همگنان ممتاز کردند
برهمن چون مرا بي خويشتن ديد
مرا همچون صنم خود را شمن ديد
من از سوداي بت ز آنگونه گشته
که فرش بت پرستي در نوشته
هجوم خلق و عشق بت چنان کرد
که دورم عاقبت از خانمان کرد
سفر کردم ز صورت سوي معني
ترا ديدم بديدم روي معني
چه بودي باز چشمش بازگشتي
هم از صورت به معني بازگشتي
وصال از ديده جانت گشاده ست
ترا نيز اينچنين کاري فتاده ست
هوس هاي دل ديوانه تو
همه بت بوده در بتخانه تو
خيال منصب و ملک و زن ومال
هواي عزت و سلمن و اقبال
هنرهايي که بود آخر و بالت
سراسر نقص مي ديدي کمالت
همه چون بت پرستي هاي خامه
سياه از وي چو بختت روي نامه
چو با عشق بتان افتاد کارت
شرابي شد پي دفع خمارت
ز صورت هاي بي معني رميدي
چنان ديدي که در معني رسيدي
بسي از سخت گوييهاي اغيار
به سنگ و آهن افتادت سر و کار
بسي آه نفس را گرم کردي
که تا سنگين دلي را نرم کردي
بر دلها بسي رفتي به زاري
که نقش مهر بر سنگي نگاري
جفاها ديدي از بيگانه و خويش
ز جور دلبر و کين بدانديش
که گرديدي و سنجيدي کنونش
فزودن ديدي زکوه بيستونش
لبي ديدي که از شيرين کلامي
شکر را داده فتوا بر حرامي
رخي ديدي که خورشيد سحر تاب
چو نيلوفر ز عشقش رفته در تاب
بديدي مويي آتش پرور عشق
هزاران خسرو اندر چنبر عشق
قدي ديدي خرام آهو زشمشاد
به رعنايي غلامش سرو آزاد
تذروي ديدي از وي باغ رنگين
خضاب چنگلش از خون شاهين
غزالي ديدي از وي دشت را زيب
و زو بر پهلوي شيران سد آسيب
بهشتي ديدي از وي کلبه معمور
سرا پا رشک غلمان ، غيرت حور
اگر چه آن هم از صورت اثر داشت
وليکن ره بمعني بيشتر داشت
اگر چه نقش آن صورت زدت راه
ولي جانت ز معني بود آگاه
ترا گر ني دل و گرديده بودي
چو فرهادش به معني ديده بودي
برو شکري کن ار دردي رسيدت
که آخر چاره از مردي رسيدت
که معني هاي مردم صورت اوست
جنون سرمست جام حيرت اوست
هر آن معني که صورت را مقابل
کجا بند صور بگشايد از دل
چو بحر معني آيد در تلاطم
شود اين صورت معني در او گم
در اين معني کسي کاو را نه دعوي ست
يقين داند که صورت عين معني ست
به نام خالق پيدا و پنهان
که پيدا و نهان داند به يکسان
در گنج سخن را مي کنم باز
جهان پر سازم از درهاي ممتاز
حديثي را که وحشي کرده عنوان
وصالش نيز ناورده به پايان
به توفيق خداوند يگانه
به پايان آرم آن شيرين فسانه
که کس انجام آن نشيند از کس
که در ضمن سخن گفتندشان بس
حکايتها ميان آن دو رفته ست
که نه آن ديده کس ، ني آن شنفته ست
شبي در خواب فرهاد آن به من گفت
که چشمم زير کوه بيستون خفت
که آن افسانه کس نشنيده از کس
که من خواهم که بنيوشند از اين پس
ز وحشي ديد ياري روي ياري
وصالش داشت از ياري به کاري
بسي در معاني هردو سفتند
به مقداري که بد مقدور ، گفتند
به نام خسرو و فرهاد و شيرين
بيان عشق را بستند آيين
ولي ز آن قصه چيزي بود باقي
که پرشد ساغر هر دو ز ساقي
ز دور جام مردافکن فتادند
سخن از لب ، ز کف خامه نهادند
شدند اندر هواي وصل جانان
به گيتي يادگاري ماند از آنان
کنون آن خامه در دست من افتاد
که آرد قصه اي شيرين ز فرهاد
چو شرح حال خود را کوهکن گفت
نداني پاسخش چون زان دهن گفت
وصال اينجا سخن را بس نموده ست
نقاب از چهره جان بس نموده ست
ز صابر بشنو آن پاسخ که او داد
که بس کام از لبش زان گفتگو داد