در حکايت گفتگوي آن بي خبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون

شنيدم عاقلي گفتا به مجنون
که برخود عشق را بستي به افسون
که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ
ترا تن فربه است و چهره گلرنگ
جوابش داد آن دلداده عشق
به غرقاب فنا افتاده عشق
که بيني هرکجا رنجور عاشق
نباشد عشق با طبعش موافق
مرا اين عاشقي دلکش فتاده ست
محبت با مزاحم خوش فتاده ست
به طبع آتشين ناخوش نمايد
که عشق آبست اگر آتش نمايد
چو من در عاشقي چون خاک پستم
کجا از آب عشق آيد شکستم
اگر چهرم چو گل بيني چه باک است
نبيني کاصل گل از آب و خاک است
تو نيز اي در خمار از باده عشق
مزاج خويش کن آماده عشق
که چون عشق گرامي سرخوش افتد
به طبعت سرکشيهايش خوش افتد
سخن را تاکنون پيرايه اي بود
که با صاحب سخن سرمايه اي بود
از آن گفتار شيرين ميسرودم
کزان لبهاي شيرين مي شنودم
کنون مي بايدم خاموش بنشست
که دلدارم لب از گفتار بربست
و گر گويم هم از خود باز گويم
حديث از طالع ناساز گويم
ز دلبر گويم و ناسازگاريش
هم از دل گويم و افغان و زاريش
ز جانان گويم و پيوند سستش
هم از دل گويم و عهد درستش
که ديده ست اينچنين يار جفاکيش
جفاي او همه با بيدل خويش
که ديده ست اينچنين ماه دل آزار
ستيز او همه با عاشق زار
بريد از خلق پيوندم به يکبار
که جاي مست دل با غير مگذار
چو دل خالي شد از هر خويش و پيوند
بگفتا هم تو رخت خويش بربند
که من خوش دارم از تنها نشيني
که تنها باشم اندر نازنيني
فريب او ز خويش آواره ام ساخت
چنين بي خانمان بيچاره ام ساخت
کنون با هر که بينم سازگار است
ز پيوند منش ننگ است و عار است
چو گل با هر خس و خاري قرين است
چو با من مي رسد خلوت نشين است
به من سرد است و با دشمن به جوش است
باو در گفتگو، با من خموش است
نمي پرسد ز شبهاي درازم
نمي بيند به اندوه و گدازم
نمي گويد اسيري داشتم کو
به حرمان دستگيري داشتم کو
نپرسد تا ز من بيند خبر نيست
نجويد تا ز من يابد اثر نيست
نبيند تا ببيند غرق خونم
نگويد تا بگويم بي تو چونم
نخواند تا بخوانم شرح هجران
نيايد تا زنم دستش به دامان
نه چون مينا درآيد در کنارم
نه چون ساغر کند دفع خمارم
نه چون چنگم نوازد تا خروشم
نه چون بربط خروشد تا بجوشم
لبش برلب نه تا چون ني بنالم
ز اندوه و فراق وي بنالم
نه دستي تا که خار از پا در آرم
نه پايي تا ره کويش سپارم
نه ديني تا باو در بند باشم
دمي از طاعتي خرسند باشم
کنون اين بي دل و دينم که بيني
حکايت مختصر اينم که بيني
عجب تر آنکه گر غيرت گذارد
که دل شرحي ز جورش برشمارد
ز بيم رنجش آن طبع سرکش
زنم از دل به کلک و دفتر آتش
همان بهتر که باز افسانه خوانم
ز حال خود سخن در پرده رانم
بيا ساقي از آن صهباي دلکش
بزن آبي بر اين جان پرآتش
که طبع آتشين چون خوش فروزد
مبادا در جهان آتش فروزد
شرابي ده چو روي خرم دوست
به دل شادي فزا يعني غم دوست