ز شاخي عندليبي کرد پرواز
به ديگر گلبني شد نغمه پرداز
چو تيغ عشق جانش غرق خون ساخت
هوس را مرهم زخم درون ساخت
ز غم چون خويش را آزاد پنداشت
به روي يار نو اين نغمه برداشت
که چند از رنج بي حاصل کشيدن
ز جام عشق خون دل چشيدن
به سوداي يکي افسوس تاکي
تمناي کنار و بوس تاکي
چمن يکسر پر از گلهاي زيباست
به يک گل اينهمه آشوب بيجاست
عنان بدهم به خود کامي هوس را
به کام دل برآرم هر نفس را
نشينم هر دمي بر شاخساري
سرآرم با گلي بي زخم خاري
گلش گفت ار درين قولت فروغ است
ترا در عاشقي دعوي دروغ است
وگر در عاشقي قولت بود راست
به هر گلبن روي حسن من آنجاست
مرا هم نيست با خسرو شماري
ندارم بر دل از وي هيچ باري
اگر بنياد مهرش بر هوس بود
ازو چندان که بردم رنج بس بود
و گر بر عشق کارش را مدار است
به هر جا هست مهرش برقرار است
ز شکر کام شيرينش تمناست
به هر جا مي رود اينش تمناست
چنين مي گفت و از عشق فسونگر
زبانش ديگر و دل بود ديگر
گرش دلداده اي در پيش بودي
ز حرفش بوي سوز دل شنودي
اگر چه دايه پيري بود هوشيار
نبود از روي معني پير اين کار
چون اندر تجربت شد زندگانيش
از آن دريافت اندوه نهانيش
به نرمي بهر تسکين درونش
زبان بگشاد و برخواند اين فسونش
که اي نازت نياز آموز شاهان
سر زلفت کمند کج کلاهان
رخت خورشيد را در تاب کرده
لبت خون در دل عناب کرده
گل از رشک رخت خونابه نوشي
شکر پيش لبت حنظل فروشي
چه فکر است اين که گشتت رهزن هوش
که بادت يارب اين سودا فراموش
به دست غم مده خود را ازين بيش
بس است ، اين دشمني تا چند با خويش
ترا بينم ازين خونابه نوشي
که خويش اندر هلاک خويش کوشي
همي ترسم کز اين درد نهاني
به باغت ره برد باد خزاني
دو تا سازد قد سرو روان را
به دل سازد به خيري ارغوان را
ز حرمان خويشتن را چند کاهي
تو خورشيد جهانتابي نه ماهي
از اين غم حاصلت جز دردسر نيست
ز کام تلخ جز کام شکر نيست
اگر بازار خسرو با شکر شد
نمي بايد تو را خون در جگر شد
گلت را عندليبان سد هزارند
رخت را ناشکيبان بي شمارند
به کويت ناشکيبي گو نباشد
به باغت عندليبي گو نباشد
تو دل جستي و خسرو کام دل جست
تو بي آرامي، او آرام دل جست
بر نازت هوس را دردسر بس
تو را فرهاد و خسرو را شکر بس
گلت را گر هواي عندليب است
دل فرهادت از غم ناشکيب است
و گر داري هواي صيد شاهان
به دام آوردن زرين کلاهان
برافشان حلقه زلف دلاويز
مسخر کن هزاران همچو پرويز
چو باشد گلبني خرم به باغي
ازو هر بلبلي جويد سراغي
تو گل را باش تا شاداب داري
چو گل داري ز بلبل کم نياري
خزان گلبنت جز غم نباشد
نباشي چون تو گم عالم نباشد
خوشا عشقي که جان و تن بسوزد
از و يک شعله سد خرمن بسوزد