گفتار اندر دلربايي شيرين از فرهاد مسکين و گفت و شنيد آن دو به طريق راز و نياز در پرده راز

خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام
همه ناکامي اما اصل هر کام
خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق
خوشا آغاز سوز آتش عشق
اگر چه آتش است و آتش افروز
مبادا کم که خوش سوزيست اين سوز
چه خوش عهديست عهد عشقبازي
خصوصا اول اين جان گدازي
هر آن شادي که بود اندر زمانه
نهادند از کرانه در ميانه
چو يکجا جمع شد آن شادي عام
شدش آغاز عشق و عاشقي نام
بتان کاردان خوبان پرکار
در آغاز وفا يارند وخوش يار
وليکن از دمي فرياد فرياد
که عشق تازه گردد دير بنياد
چو ديد از دور شيرين عاشق نو
سبک در تاخت گلگون سبکرو
به آنجانب که مي شد در تک و تاز
به جاي گردش از ره خاستي ناز
به راه آن غبار توتياساي
همه تن چشم مرد حيرت افزاي
عنان را سست کرده لعبت مست
که آن مسکن بر آن آسان زند دست
به خنده مصلحت ديدي فريبش
که چون غارت کند صبر و شکيبش
اداها در بيان دلربايي
نگه ها گرم حرف آشنايي
به هر گامي که گلگون برگرفتي
اسير نو نيازي درگرفتي
به استقبال هر جولان نازي
دوانيدي برون خيل نيازي
کشش بود از دو جانب سخت بازو
به ميزان محبت هم ترازو
ز سويي حسن در زور آزمايي
ز سويي عشق در زنجير خايي
از آن جانب اشارتها که پيش آي
وز اين سو خاکساري ها که کو پاي
از آنسو تيغ ناز اندر کف بيم
وز اينجانب سر اندر دست تسليم
به هر گامي شدي نو آرزويي
نهان از لب گذشتي گفتگويي
به سرعت شوق چابک گام مي رفت
صبوري لب پر از دشنام مي رفت
چو آن چابک عنان آمد فرا پيش
به خاک افتاد پيشش آن وفا کيش
سراپا گشت جان بهر سپردن
همه تن سر براي سجده بردن
دعاها با نياز عشق پرورد
به زير لب نثار يار مي کرد
سري چون بندگان افکنده در پيش
جبيني از سجود بندگي ريش
سراسيمه نگه در چشمخانه
که چون نظاره را يابد بهانه
سراپاي وجود از عشق در جوش
همين لب از حديث عشق خاموش
پري رخ را عنان مستانه در دست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
فريب از گوشه هاي چشم و ابرو
دوانيده برون سد مرحبا گو
نگه در حال پرسي گرم گفتار
نه گوش آگاه از آن ني لب خبردار
تواضعها به رسم عادت وناز
به شرم آراسته انجام و آغاز
برون آورد مستي از حجابش
ولي بسته همان بند نقابش
جمال ناز را پيرايه نو کرد
عبارت را تبسم پيشرو کرد
سخن را چاشني داد از شکر خند
بگفتش خير مقدم اي هنرمند
بگو تا چيست نامت وز کجايي
که گويا سال ها شد کآشنايي
جوابش داد کاي ماه قصب پوش
مبادت از خشن پوشان فراموش
سدت مسکين چو من در جان گدازي
هميشه کار تو مسکين نوازي
يکي مسکينم از چين نام فرهاد
غلام تو وليک از خويش آزاد
فکن يا حلقه ام در گوش اميد
طريق بندگي بين تا به جاويد
بيا اين بنده را در بيع خويش آر
پشيمان گر شوي آزادش انگار
به شيرين بذله شيرين شکر ريز
برون داد اين فريب عشوه آميز
که مارا بنده اي بايد وفادار
که نگريزد اگر بيند سد آواز
قبول خدمت ما صعب کاريست
در اين خدمت دگرگونه شماريست
دلي بايد ز آهن، جاني از سنگ
که بتواند زدن در کار ما چنگ
اگر اين جان و دل داري بيا پيش
وگرنه باش بر آزادي خويش
بگفتش کاين دل و جان جاي عشق است
وجودم عرصه غوغاي عشق است
هميشه کار جورت امتحان باد
دلم را تاب و جانم را توان باد
اگر بر سر زني تيغ ستيزم
مبادا قوت پاي گريزم
مرا آزار کن تا مي تواني
وفاداري ببين و سخت جاني
دل و جان کردم از فولاد آن روز
که برق اين اميدم شد درون سوز
به تابان کوره اي در امتحانم
که تا بيني چه فولاديست جانم
بگفتش ترسم اين جان چو فولاد
که از سختيش با من مي کني ياد
چو خوي گرمم آتش برفروزد
اگر ياقوت باشد هم بسوزد
جوابي گرم گفتش آتش آلود
که اينک جان برآر از خرمنش دود
در آن وادي که ميل دل زند گام
چه باشد جان که او را کس برد نام
من و ميل تو با ميل تو جان چيست
دگر جان را که خواهد ديد جان کيست
شکر لب گفت کاين ميل از کجا خاست
بگفت از يک دو حرف آشنا خاست
بگفتش کآن چه حرف آشنا بود
بگفتا مژده اي چند از وفا بود
بگفت از گلرخان بيند وفا کس
بگفت اين آرزو عشاق را بس
بگفت اين عشقبازان خود کيانند
بگفتا سخت قومي مهربانند
بگفتش تاکي است اين مهرباني
بگفتا هست تا گردند فاني
بگفتا چون فنا گردند عشاق
بگفتا همچنان باشند مشتاق
بگفتش نخل مشتاقي دهد بار
بگفت آري ولي حرمان بسيار
بگفتا درد حرمان را چه درمان
بگفتا واي واي از درد حرمان
بگفتش لاف عشق و ناله بي جاست
بگفتا درد حرمان ناله فرماست
بگفت از صبر بايد چاره سازي
بگفتا صبر کو در عشقبازي
بگفت از عشقبازي چيست مقصود
بگفتا رستگي از بود و نابود
بگفتش مي توان با دوست پيوست
بگفت آري اگر از خود توان رست
بگفتش وصل به يا هجر از دوست
بگفتا آنچه ميل خاطر اوست
ز هر رشته که شيرين عقده بگشاد
يکي گوهر بر آن آويخت فرهاد
نشد خوبي عنان جنبان نازي
کزان کوته شود دست نيازي
چو حسن و عشق در جولانگه ناز
عنان دادند لختي در تک و تاز
نگهبانان ز هر سو در رسيدند
دو مرغ هم نوا دم در کشيدند
حکايت ماند بر لب نيم گفته
شکسته مثقب و در نيم سفته
سخن را پرده اي نو باز کردند
ز پرده نغمه اي نو ساز کردند
اگر چه ظاهرا صورت دگر بود
ولي پنهان نوايي بيشتر بود
نواي عشقبازان خوش نواييست
که هر آهنگ او را ره به جاييست
اگر چه سد نوا خيزد از اين چنگ
چو نيکو بنگري باشد يک آهنگ
حکايت ماند بر لب نيم گفته
شکسته مثقب و در نيم سفته
غرض عشق است اوصاف کمالش
اگر وحشي سرايد يا وصالش