حکايت

زليخا را چو پيري ناتوان کرد
گلش را دست فرسود خزان کرد
ز چشمش روشنايي برد ايام
نهادش پلکها بر هم چو بادام
کمان بشکستش ابروي کماندار
خدنگ انداز غمزه رفتش از کار
لبش را خشک شد سرچشمه نوش
بکلي نوشخندش شد فراموش
در آن پيري که سد غم حاصلش بود
همان اندوه يوسف در دلش بود
دلش با عشق يوسف داشت پيوند
به يوسف بود از هر چيز خرسند
سر مويي ز عشق او نمي کاست
بجز يوسف نمي جست و نمي خواست
کمال عشق در وي کارکر شد
نهال آرزويش بارور شد
بر او نو گشت ايام جواني
مهيا کرد دور زندگاني
به مزد آن که داد بندگي داد
دوباره عشق او را زندگي داد
اگرمي بايدت عمر دوباره
مکن پيوند عمر از عشق پاره
ز هر جا حسن بيرون مي نهد پاي
رخي از عشق هست آنجا زمين ساي
نيازي هست هر جا هست نازي
نباشد ناز اگر نبود نيازي
نگاهي بايد از مجنون در آغاز
که آيد چشم ليلي بر سر ناز
اياز ار جلوه اي ندهد به بازار
نيابد همچو محمودي خريدار
ميان حسن و عشق افتاد اين شور
ز ما غير نگاهي نايد از دور
نه عذرا آگهي دارد نه وامق
که مي گردند چوم معشوق و عاشق
زليخا خفته و يوسف نهفته
نه نام و ني نشان هم شنفته
ز بيرون آگهي نه وز درون سوي
به هم ناز و نياز اندر تک وپوي
نياز وناز را رايت به عيوق
نه عاشق زان هنوز آگه نه معشوق
ز راه نسبت هر روح با روح
دري از آشنايي هست مفتوح
از اين در کان به روي هر دو باز است
ره آمد شد ناز و نياز است
ميان آن دو دل کاين در بود باز
بود در راه دايم قاصد راز
اگر عالم همه گردند همدست
گمان اين مبرکاين در توان بست
بود هرجا دري از خشت و از گل
برآوردن توان الا در دل
تني سهل است کردن از تني دور
دل از دل دور کردن نيست مقدور
در آن قربي که باشد قرب جاني
خلل چون افکند بعد مکاني
تن از تن دور باشد هست مقدور
بلا باشد که باشد جان ز جان دور
غرض گر آشناييهاي جانست
چه غم گر سد بيابان در ميانست
که مجنون خواه در حي ، خواه در دشت
به جولانگاه ليلي مي کند گشت
نهاني صحبت جانها به جانها
عجب مهريست محکم بر دهانها
خوش آن صحبت که آنجا بار تن نيست
نگهبان را مجال دم زدن نيست
تو دايم در ميان راز مي باش
پس ديوار گو غماز مي باش
در آن صحبت که جان دردسر آرد
که باشد ديگري تا دم برآرد
به شهوت قرب تن با تن ضرور است
ميان عشق و شهوت راه دور است
به شهوت قرب جسماني ست ناچار
ندارد عشق با اين کارها کار
ز بعد ظاهري خسرو زند جوش
که خواهد دست با شيرين در آغوش
چو پاک است از غرضها طبع فرهاد
ز قرب و بعد کي مي آيدش ياد
ز شيرين نيست حاصل کام پرويز
از آن پويد به بازار شکر تيز
ندارد کوهکن کامي ، که ناکام
به کوي ديگرش بايد زدي گام
به شغل سد هوس خسرو گرفتار
به حکم حسن شيرين کي کند کار
ببايد جست بيکاري چو فرهاد
که بتوانش پي کاري فرستاد
نهد حسن از پي کار دلي پاي
که بتواند شد او را کارفرماي
رود خوبي شيرين عشق گويان
نشان خانه فرهاد جويان
بدان کش کار فرمايي بود کار
سراغ کارکن امريست ناچار
نيايد کارها بي کارکن راست
اگر چه عمده سعي کارفرماست
درين خرم اساس دير بنياد
به چيزي خاطر هر کس بود شاد
بود هر دل به ذوق خاص در بند
ز مشغولي به شغل خاص خرسند
برون از نسبت هر اشتراکي
سرشته هر گلي از آب و خاکي
از آن گل شاخ اميدي دميده
به نشو خاص ازان گل سر کشيده
به نوعي گشته هر شاخي برومند
يکي را زهر دربار و يکي قند
مذاق هرکس از شاخي برد بهر
يکي را قند قسمت شد يکي زهر
ولي آنکس که با تلخي کند خوي
نسازد يک جهان زهرش ترش روي
کسي کز قند باشد چاشني ياب
ز اندک تلخيي گردد عنان تاب
ترش رويش کند يک تلخ بادام
شکر جويد کز آن شيرين کند کام
چو خسرو را به زهر آلوده شد قند
ز زهر چشم شيرين شکر خند
نمودش تلخ آن زهر پر از نوش
که دادش عشوه ماه قصب پوش
اگر چه بود شهد زهر مانند
به جانش يک جهان تلخي پراکند
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک
بشد با گريه هاي خنده آلود
لبش پر زهر و زهرش شکر اندود
دلش پر شکوه، جانش پرشکايت
ولي خود دير پروا در حکايت
درون پرجوش و دل با سينه در جنگ
سوي بازار شکر کرد آهنگ
مزاج شاه نازک بود بسيار
ندارد طبع نازک تاب آزار
بود نازک دو طبع اندر زمانه
که جويند از پي رنجش بهانه
يکي طبع شهان و شهرياران
يکي از گلرخان و گلعذاران
ز طبع زود رنج پادشاهان
مپرس از من ، بپرس از دادخواهان
ز خوي دير صلح فتنه سازان
بپرس از من ، مپرس از بي نيازان
کسي زين هر دو گر خود بهره مند است
که داند خشم و ناز او که چند است