سرآغاز

الاهي سينه اي ده آتش افروز
در آن سينه دلي وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزي نيست، دل نيست
دل افسرده غير از آب و گل نيست
دلم پر شعله گردان، سينه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن دروني درد پرورد
دلي در وي درون درد و برون درد
به سوزي ده کلامم را روايي
کز آن گرمي کند آتش گدايي
دلم را داغ عشقي بر جبين نه
زبانم را بياني آتشين ده
سخن کز سوز دل تابي ندارد
چکد گر آب ازو، آبي ندارد
دلي افسرده دارم سخت بي نور
چراغي زو به غايت روشني دور
بده گرمي دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را
ندارد راه فکرم روشنايي
ز لطفت پرتوي دارم گدايي
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجينه راز
ز گنج راز در هر کنج سينه
نهاده خازن تو سد دفينه
ولي لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشيزي کس نيابد ز آنهمه گنج
چودر هر کنج، سد گنجينه داري
نمي خواهم که نوميدم گذاري
به راه اين اميد پيچ در پيچ
مرا لطف تو مي بايد، دگر هيچ