سبوي باده اي گويا به هر پيمانه اي خوردي
ندارد يک خم اين مستي مگر خمخانه اي خوردي
نه دأب آشنايانست با هم رطل پيمودن
تو اين مي گوييا در صحبت بيگانه اي خوردي
نهادي سر به بد مستي و با دستار آشفته
به بازار آمدي خوش باده رندانه اي خوردي
به حکمت باده خور جانان بدان ماند که اين باده
به بي باکي چو خود خوردي نه با فرزانه اي خوردي
شراب خون دل گرمي ندارد ورنه اي وحشي
تو مي داني چه مي ها دوش از پيمانه اي خوردي